مینویسم ، از کله شلوغی که کلمه هاشو گم کرده میگم
از دستی که گرما رو گُم ، دلی که رنگاشو
مینویسم ، ولی تو بگو
از چی بگم ؟ چی ارزش داره ؟
قهوه هایی که سیاهیشونو گردن ذاتشون میندازن ؟ یا سیگارایی که دلسرد شدن ؟
فندکی که نبودنشو گردن دلِ خالیش میندازه یا روحی که زندگی رو فراموش کرده ؟
میگی از ماه بگو ، از آبیه آسمون ؛
اگه قهوه سیاهه از سرخی چای بگو
مقصد دوره از خوشی راه
دل نا نداره از آواز ساز بگو
شب سرده از آتیشِ داغ
میگم قشنگن ، اما نمیشه از اینا گفت و از اشک نگفت
از اشک گفت و از غم نگفت
از سر گفت و از درد نه
از نور گفت و از ترس نه
میگی ترس ؟ بیخیال ترس ، نور همیشه نوره ، حتی واسه گرگای شب
گرگ
ولی مگه میشه از گرگ گفت و از برف نگفت
از برف گفت و از گل همیشه زمستون نه
میگی اینارو ولش کن
از دوغِ فِلفِلیه آش بگو
از فتیر و خمیر لاش بگو
باشه ولی اگه از اینا بگم
اون وقت جواب پیازای زیر خاکستر رو کی بده ؟
از گربه بگم سگ چی میشه ؟
اگه دروغ بگم راست چی ؟
از شیر بگم از ماست چی ؟
از سختی بگم از دوست چی ؟
اصلا کی میدونه ؟
شاید این بنبست لامصب تاریکی شب باشه
مگه خورشید از تاریکی بیرون نمیاد ؟
از چی بگی ؟ از خونه
دوره
پس واسش بجنگ
جنگ ؟
از جنگ میگم ، کسی چه میدونه
شاید این دفه شد