خورشید داره زیر چشمی نگا میکنه
بوی سختِ سردرگمیِ اولِ صبح میاد ، در و دیوار بیرحمانه تَهِ دلِتو خالی میکنن
دست میندازم رو تَه مونده امید و باهاش صورتم رو میشورم
دود دور و برم رو گرفته ، نفس میکِشَمِش
قُل قُل قُل میجوشه ، چای سرخ تر از دلَمه ، پس میخورمش و رنگش رو ازش میدزدم ، آماده ای پسر ؟ راستی
امروز چند شنبس ؟!