نسیمی سوزناک موهای نارنجی رنگش را می رقصاند و خبر آمدن دخترکی را میداد ، که پاییز نام داشت
دخترک اما با سبدی از خرمالو در کوچه پس کوچه های مهر میدوید و آوازی میخواند : باز آمد بوی ماه مدرسه بوی ...
باران داشت شدت میگرفت ؛ صدای شلپ شلپ آب زیر کفش هایم احساس خوبی به من میداد ، و من اما نگران از امتحان فردا خود را به خانه میرساندم تا به گرمای استکانی چای پناه ببرم . در همین حال و احوالات بود که دخترک را دیدم ، بوی نارنگی میداد و گمان کنم عجله داشت .
و اما گفتم باران ! در آن سرما و حالت ابری و تیره آسمان ، داخل کوچه مهر ، در یکی از عصر های آبان ماه دخترک که اسمش پاییز بود ، داشت برای آذرخانم سبدی از خرمالو میبرد ... .
...
نگاهم را از قهوه ام برمیدارم و به خودم می آیم ، تمام این خیالات قشنگ اند اما ، حتی پاییز هم دور از خانه و دوستان چنگی به دل نمیزند
و من ، دل تنگ و خسته ، چشم به راه زندگی ، جاده فردا را مینگرم...