سرمای زمستون بلای جونِ پیرزنِ دست فروشه ، مادربزرگی که بجای شوق دیدن نوه َش مشغول پهن کردن بساطِش شده
خاکِ ناپاکِ زمین میترسه حتی از لبخند پیرزن ، خاکی که نجاسَت روحِ انسان تبدیلش کرده به شیطان
شیطانی که خونِ زندگی رو از توی قلب سیاه خودش میگذرونه ، خونی که قرمز ترین دشمنِ رنگین کمون شد ؛ بومِ نقاشی رو دزدید و ماه رو تبعید کرد پشت ابر
قلمو رو توی حسرت و دوری زد و خیلی ماهرانه نقش و نگارِ دلش رو پیاده کرد :
سختیِ نگاهِ کفشِ رهگذر ، سنگین ترین فشار رو روی سینهی پیرزن میزاره ، فشاری که سخت ترین کوهِ دنیا رو لِه میکنه ؛ منظرهی خیابون بزرگ ترین شکنجه برایِ خیالِ خوش ترین خاطره های پیرزن میشه
خاطره هایی که امیدِ به تکرارش حسرتِ توی چشماشن
شیرینیِ گذشته کنارِ تنهایی الانِش پر از درد میشه و مرگ ، واقعی تر از منظره های خوشِ خیال به نظر میاد
پیرزنی که شاید بزرگ ترین گناهِ خداست و کوچیک ترین نقاشی شیطان