ویرگول
ورودثبت نام
قصه شب
قصه شب
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

شیر خجالتی

داستان شیر خجالتی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


روزی روزگاری، در دل یک جنگل سرسبز، شیری به نام لئو زندگی می‌کرد. لئو برخلاف دیگر شیرها، خیلی خجالتی بود و اعتماد به نفس نداشت. او همیشه در خانه‌اش که داخل یک غار بود، پنهان می‌شد و از ترس اینکه دیگر حیوانات او را مسخره کنند، هیچ وقت بیرون نمی‌آمد.


لئو فکر می‌کرد که صدای غرش او به اندازه‌ی کافی بلند نیست و یال‌هایش هم خیلی پرپشت نیستند. او همیشه از خودش ناامید بود و با خودش می‌گفت: "من هرگز نمی‌توانم مثل شیرهای دیگر باشم."


یک روز، جغدی مهربان و دانا به نام اقای جغد از آنجا عبور کرد. او متوجه شد که لئو همیشه در غارش پنهان است و هیچ‌گاه به بیرون نمی‌آید. آقای جغد تصمیم گرفت به لئو کمک کند.


آقای جغد با صدای آرام و دوستانه گفت: "سلام لئو، چرا همیشه اینجا پنهان می‌مانی؟ جنگل جای زیبایی است و تو هم می‌توانی از آن لذت ببری."


لئو با صدای لرزان پاسخ داد: "من از اینکه صدای غرش من ضعیف است و یال‌هایم به اندازه کافی زیبا نیستند، خجالت می‌کشم. دیگر حیوانات حتماً مرا مسخره می‌کنند."


آقای جغد لبخندی زد و گفت: "لئو، هر کسی در این جنگل ویژگی‌های خاص خودش را دارد. مهم این است که تو خودت را دوست داشته باشی و به خودت اعتماد کنی. هیچ‌کس کامل نیست، اما هرکسی توانایی‌های ویژه‌ای دارد."


سپس آقای جغد یک ایده به لئو داد: "بیا با هم تمرین کنیم. هر روز کمی از غار بیرون بیا و با صدای بلند غرش کن. هرچقدر بیشتر تمرین کنی، صدایت قوی‌تر خواهد شد و یال‌هایت هم درخشان‌تر خواهند شد."

لئو ابتدا مردد بود، اما تصمیم گرفت امتحان کند. روز اول، لئو خیلی آرام غرش کرد و سریع به داخل غار برگشت. اما روز به روز، صدایش بلندتر و بلندتر شد و یال‌هایش هم زیباتر به نظر می‌رسیدند. او شروع به باور کردن توانایی‌های خودش کرد.

بعد از چند هفته، لئو متوجه شد که دیگر از قایم شدن در غار نمی‌ترسد. او با اعتماد به نفس از غارش بیرون آمد و برای اولین بار به جنگل قدم گذاشت. حیوانات دیگر با تعجب و تحسین به او نگاه کردند. آن‌ها از صدای قوی و یال‌های زیبای لئو تعریف کردند و او فهمید که هیچ‌وقت نباید از خودش خجالت بکشد.

از آن روز به بعد، لئو با دوستان جدیدش در جنگل بازی می‌کرد و دیگر هرگز به غار تنگ و تاریکش برنگشت. او یاد گرفت که با اعتماد به نفس و تمرین، می‌تواند بهترین نسخه از خودش باشد.

اعتماد نفسداستانخجالتی بودن
داستان نویس دنیای کودکان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید