قصه شب
قصه شب
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

همکاری و مهربانی


روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز، زنبوری به نام زیزی و خرسی به نام پاپلی زندگی می‌کردند. زیزی همیشه مشغول جمع‌آوری شهد از گل‌های مختلف بود و پاپلی عاشق این بود که در کنار رودخانه دراز بکشد و از صدای آب لذت ببرد.
روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز، زنبوری به نام زیزی و خرسی به نام پاپلی زندگی می‌کردند. زیزی همیشه مشغول جمع‌آوری شهد از گل‌های مختلف بود و پاپلی عاشق این بود که در کنار رودخانه دراز بکشد و از صدای آب لذت ببرد.


یک روز، آسمان پر از ابرهای تیره شد و باران شروع به باریدن کرد. زیزی که خیلی کوچک بود، از باران می‌ترسید و نمی‌توانست به کندویش برگردد. او به زیر یک برگ بزرگ پناه برد و منتظر شد باران بند بیاید، اما باران ادامه داشت.


پاپلی که در حال استراحت بود، صدای زیزی را شنید که با ناراحتی می‌گفت: "چطور به کندوی خودم برگردم؟ اگر خیلی دیر شود، همه‌ی شهدهایی که جمع کرده‌ام خراب می‌شود."


پاپلی که دلش برای زیزی سوخته بود، بلند شد و به سمت او رفت. او با صدایی مهربان گفت: "نگران نباش زیزی، من به تو کمک می‌کنم."
زیزی با چشمانی پر از امید به پاپلی نگاه کرد و گفت: "ولی چطور؟ من خیلی کوچک هستم و تو خیلی بزرگ!"
پاپلی خندید و گفت: "اندازه مهم نیست، آنچه که اهمیت دارد، کمک به یکدیگر است."


او زیزی را به آرامی روی دستش گذاشت و به سمت کندوی زیزی حرکت کرد. زیر باران، پاپلی مثل یک چتر بزرگ برای زیزی عمل می‌کرد و او را از خیس شدن محافظت می‌کرد.
وقتی به کندو رسیدند، زیزی با خوشحالی گفت: "خیلی ممنونم پاپلی! اگر تو نبودی، نمی‌توانستم به خانه‌ام برگردم."


پاپلی با لبخند گفت: "همیشه به یاد داشته باش که کمک کردن به دیگران مهم است،حتی اگر کوچک یا بزرگ باشی."
از آن روز به بعد، زیزی و پاپلی بهترین دوستان یکدیگر شدند.آنها همیشه به هم کمک می‌کردند و یاد گرفتند که با همکاری و مهربانی، می‌توان بر هر مشکلی غلبه کرد.

کودکداستانداستانکقصه گویی
داستان نویس دنیای کودکان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید