ویرگول
ورودثبت نام
Lonarkaid
Lonarkaid
خواندن ۳ دقیقه·۴ روز پیش

آینه.

طوری سفید و گلدوزی‌شده از طاقچه آویزان بود. چند باریکه نور از پشت شیشه ترک خورده بر سطح نخ نمایش تابیده بود. حرکت تند و بی قرار ماهی قرمز درون تنگ آبی، بر عظمت فرش دست بافت رنگ و رورفته با نقش تیغ ماهی، تضاد می افکند.

هر از گاهی طوطی تخس در قفس گنبندمانندش بالا و پایین می پرید. باری دیگر، رادیوی زهوار دررفته صدای تق تق داد، همانکه بر زیر قفس، روی میز چوبی قهوه‌ای رنگ با پایه های موریانه خورده قرار داشت.

«در این خانه بوی انتقام می پیچد.

کتاب های کتابخانه نفرین شده پدربزرگ، روی مبل ها پرت شدند. طوفان بی‌رحم، به شیشه ظریف پنجره تازیانه وار می کوبید. مقابل آینه قدی ایستادم. کاسه های خونین چشمانم به قاب حکاکی‌شده اش دوخته شدند، و حواسم به جیغ و شیون های طوطی سبزی بود که روی طاقچه رژه میرفت. تهدیدش کردم نزدیک گلدان تگ برگ شمعدانی زیبایم نشود. بی اعتنایی کرد. به دیواره گلدان نوک میزد. خاک نمناک روی طوری سفید رنگ پاشید. به ساعت شماطه دار نگاهی انداختم. و دنگ! نیازی نبود سرم را برگردانم تا با صحنه گلدان خاکشیر شده ام مواجه شوم. گل زیبایم، عمرم، شنونده حرف های گاه و بی گاهم، روزنه امیدم...

فکر نکردم. نفس نکشیدم. فقط در یک لحظه، دست پر زخمم را مشت کردم. زخم هایم می سوخت. دستم بالا آمد. ساعدم به موازات زمین قرار گرفت. ضربه‌ای به آینه زدم. آینه ترک خورد. باز هم ضربه زدم. آینه، ده تکه شد. هر تکه، هزار تکه شد. پخش زمین شد. انعکاس نامنظم نور در خرده آینه ها، روی سقف رقصان بودند. خم شدم و چند تکه را در دستم گرفتم. کف دستم بریده شد. خون روی فرش چکه می کرد. خرده آینه های خونی را به سمت طوطی پرتاب کردم. جاخالی داد. برگشت توی قفسش. او از ترس می لرزید و من از خشم لبریز شده ام.

بلند شدم و به سمتش رفتم.

در این خانه بوی انتقام می پیچد...»

با صدای نویز گوشخراشی، نوار ضبط شده از پخش بازایستاد. ماهی، یک چرخ دیگر در تنگش زد‌.

«طوطی باید تاوان کشتن تک شکوفه بی پناه مرا پس می داد. با فرو رفته شدن ذره ذره خرده شیشه های درون دستم. پدربزرگ می توانست یک طوطی دیگر بگیرد. رو به روی طاقچه، تنگ خالی گرد گرفته ای قرار داده شده بود، چشم به انتظار هفته های آخر اسفند و ماهی قرمز.

رنگ خون دیدگانم را کور کرده بود. ‌با تمام توانم مشتم را روی قفس طوطی کوبیدم. صدای بال و پر نیامد. باریکه قرمز تازه ای هم روانه کف قفس نشده بود. چون طوطی هنوز روی طاقچه بود. چون رایحه خون و انتقام می پیچید. چون توهم های من برگشته بود...»

این پایان صوت بود. خرده آینه ها از روی فرش دست نخورده بودند. ماهی درون تنگ، با انعکاس نور در شیشه های کوچک، شاهد تک تک لحظه های جوانه زدن سبزه عید بود. سبزه ای که برجای قبلی گلدان از دست رفته جا خوش کرده بود.

با وجود ماهی قرمز که شاهد لطافت سبزه ها از هنگام تولد و کاشته شدن دانه های نحیف شان بود، و طوطی سبز سرخوش که حرف های ضبط صوت را با تمسخر تکرار می کرد، در این خانه بازهم بوی انتقام می پیچید...

آینهطوطیماهیخانهصدا
کفاره شراب خوری های بی حساب، هشیار در میانه مستان نشستن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید