روی روحش گرد و غبار نشسته بود.
تار بود، همه جا تار بود. مه غلیظی از سکوت نقش بسته بود بر گستره مات افکارش. خوابیدن راه فرار تلقی نمیشد، افزون بر جهنم هوشیاری، کابوسها هم سرزده پاگذاشته بودند به روزگارش. کابوسها اهل تعارف نبودند، از خودشان با بلعیدن آرامش و شکنجه ضمیر ناخودآگاهِ بینوایش پذیرایی می کردند.
روی روحش گرد و غبار نشسته بود.
توان گپوگفت با هر گونه انسانی را از دست داده بود. در اجتماع بیش از پیش زهر اضطراب به سراغش می آمد. تلخی واژگان درحد جنون آزارش می داد، فراتر از تلخترین اسپرسوی سرو شده در کافه کنج کوچه. سردی نگاه ها تا مغز استخوان به رعشه میانداختندش.
روی روحش گرد و غبار نشسته بود.
افعی نوشخوار فکری به دور گلویش چمبره زده بود. وحشیانه لگد می زد به مجرای تنفسی و تهمانده اشتهای کور شده اش. از نقوص گاه و بیگاهش ریسمان اعدام می ساخت، با هر کج خلقی جزئی و عدم خرسندی در روند تحصیلی.
روی روحش گرد و غبار نشسته بود.
به مرور زمان، حق لبخند را از خود محروم و راه ها را به بن بست ختم کرده بود. در هزارتوی خودش گم شده بود. خودی که به دنبال خود، از خود فراری بود و به خودِ غریبهاش پناه برده بود. غار تنهاییاش عاری از شمع بود و سقفش از غم و وحشت چکه می کرد.
روی روحش گرد و غبار نشسته بود.
دست و پا زدن در باتلاق، فرجامی جز غرق شدگی به ارمغان نمی آورد. در اعماق تاریکی وجودش به جلو قدم برداشت، تلاش میکرد و از دار و ندارش مایه گذاشت، بلکه تاوان جهنم خودساخته ناشی از جامعه مسموم و اطرافیان پرتقصیرش را بپردازد. چاره چه بود؟ انفعال یا غرق شدن؟
روی روحش گرد و غبار نشسته بود.
از عالم و آدم خرده میگرفت. به هر احتمال شدنی و نشدنی به سرزنش مستمر خود پایبند می ماند، با تنهایی، خلأ وجود بی مصرف هیولاهای انساننما را توجیه می کرد و در آتش معرکه ای که شروعش از خاطرش رفته بود، ذره ذره می سوخت...
و تا ابد و یک روز، روی روحش گرد و غبار نشسته بود.
پی نوشتی برای نامیرا: چندین هفته اس که هی میام دکمه انتشار رو بزنم، هی منصرف میشم و میرم یه پاراگراف دیگه می نویسم. ولی اخرسر تموم شد.. در جریانی که این انزوای لعنت شده رو هممون حس میکنیم..؟ توام کم کم برمیگردی به خودت، به ما، به جمعی که بودیم..
این بینظیره که سعی میکنی توی تاریکی مطلق، از غار ترسناک انزوا و باتلاق عمیق سرزنش بیای بیرون.. با شیب خوبی پیشرفت کردی.. (تانژانتت مثبته :]] )