دلم خیلی برای آقاجون تنگ شده بود. امروز به بهانه عید، رفتیم دیدنشون. با جعبه شیرینی وایسادم و زنگ زدم. مامان جون در رو باز کردن. صبر کردم مامان اینا هم بیان، رفتیم تو. از یه طبقه راه پله که موکت قهوهای داشت رفتم بالا و در چوبی رو باز کردم. به همه سلام کردم. باعجله جعبه رو گذاشتم روی میز و رفتم سمت اقاجون، مثل همیشه روی صندلی نشسته بودن.
این دفعه چشماشون برق میزد.. وقتی دستشون رو بوسیدم متقابلا سرمو نوازش کردن.. دفعه های پیش منو نمیشناختن و یه غریبی تو عمق چشماشون بود، به روم نمیاوردن که نفهمیدن من کیم..
خونه اقاجون یه خونه نقلی و جمع جوره. از اون کتابخونه ها که جلوش پشتی قرمزه، با توری سفید. مبلمانشون بیشتر از ۲۰ ساله که همینطوری مونده، تم سرمه ای و کرم. پنجره ها به حیاط باز میشن، سقف حیاط پر از شاخ و برگ درختاعه و زمین خالیه. گاهی ماشین توش پارکه و قدیما زمین وسطی ما بود.
فرش های تیغماهی قرمز و دیوار گچی که روی هر وجه دیوار، یه عکس از داییسعید شهید مامان هست. آشپزخونه از این پنکه سقفی ها داره و کابینت های سنگی سرخابی. سرویس پیرکس بشقاب ها از اون گلدار های نوستالژیه. و کوه استکان های قدیمی کوچیک و بزرگی که همیشه هست، برای چایی مهمون ها.
انتهای تختشون که بغل دیوار بود نشستم کنار دایی علی. مامان جون توی آشپزخونه داشت شیرینی ها رو توی ظرف میچید. خواستم برم چایی بریزم که آقاجون گفتن: شما چرا هیچی نمیخوری؟
دایی گفت: روزه اس اقاجون، روزه اس امروز!
اقاجون که فهمیدن شوخی بوده، اخم هاشون وا شد و با خنده گفتن: روزه که ظهره برای عید، بذارید این مادر ما هم شیرینی بخوره!
هرازگاهی با بیتابی سراغ داییحمید مامان رو میگرفتن، همون پسرشون که چندساله از ایران رفته. مامان جون اومد و گفت: خب میتونیم ویدیوکال بگیریم.
تماس برقرار شد و دایی علی بعد سلام و احوالپرسی گفت: نکنه ترسیدین زنگ در خونتونو زدیم؟ چراغا رو روشن کنید بابا، فهمیدیم خونه نیستین!
اقاجون با عشق با پسرشون حرف میزدن و بوسه ای به صفحه گوشی زدن، با یه غمی میگفتن خداروشکر که چشم هام میبینه.. ولی گوشم سنگین شده، کم میشنوم، نمیتونم با بچه هام صحبت کنم..
من و دایی علی بحث رو عوض کردیم، با موضوع طنز «نذار یه تقویم برات تصمیم بگیره»
من میگفتم نوروزتون مبارک، ایشالا سالگرد بیست سالگی ازدواج تون! اون میگفت یلدای توام مبارک، ایشالا سفر مکه بعد ماه رمضون!
هر از گاهی آقاجون می خندیدن. با وجود دستای سرد و صورت بیرنگشون، لبخندشون حس داشت.. حس زندگی میداد، آدم دلش میخواست تا صبح بدون اینکه حواسش به چیزی باشه، با نیش باز بشینه بهشون نگاه کنه و کیف کنه که میتونه نتیجهی اقاجون باشه..
دایی هادی اینا هم رسیدن. با حسین سر تاریخ تولد های هر کس توی جمع داشتیم صحبت میکردیم و به حافظه های ماهی مون میخندیدیم. سبحان کلافه بود که فردا اول مهره. بابا اصرار داشت نامحسوس فیلم بگیریم از اقاجون.
کاش اگه دفعه بعدی هم وجود داره.. بازم آقاجون منو «مادر خودم» صدا کنن و چشماشون مثل قلبشون بخنده:)