عجب معرکهبازار مضحکیست جغرافیای مبتلا شدن به تو.
من به تاریکی آغشته بودم. از روح پاره پاره ام مردگی می چکید و دستانم آلوده به خون ریخته شده از انسانیت بود. در هزارتوی افکارم گم شده بودم. به اعماق سیاهی مطلق قدم بر میداشتم. هرچه جلوتر میرفتم به انحراف بیشتری از این بیراهه آشفتگی چنگ میزدم و وجودم از ماهیتی ناآشنا اشباع میشد. به تدریج گوری حفر میکردم برای آنکه بودم و منی که دیگر نیست.
گیاهان زهرآگین، گلهای گوشتخوار و درختان روییده شده در مجاور لجنزار از سایهام به وحشت می افتادند. همینطور راه میرفتم و به صدای جیغ خشدار آن شاخههای عریان از احساس گوش میدادم.
نفس بیجانی کشیدم. دوده ناشی از خاکستر شهر آتش گرفته زندگیام را به عمق ریه هایم فرستادم. دوده بود که مرا به سرفه هایی گوشخراش می انداخت. دوده که دو کاسه خونینم را غرقاب اشک میکرد. دوده که وادارم میساخت روی زانوانم فرود بیایم و لایق راستقامت ایستادن نباشم.
جسمم نسخ یک نخ سیگار آسودگی بود، سیگاری که هرگز کشیده نشده بود و به ازای ان، نسخ بودنی به بیحدی تمام هستی و دیار باقی برایم به جای گذاشت...
شاید دوده بود که ذهن پر تلاطم و جسم درحال تلاشی مرا التیام می بخشید، که با گرفتن کامی از خنده های تو، حرف های تو، ثانیه ای از صدای تو، به طنزی طعنه آمیز ناشی از نیکوتین تلخی قانعم میساخت به جبر وجود و توهم انتظار...
و باری دیگر گویم، عجب معرکهبازار مضحکیست جغرافیای مبتلا شدن به تو.