عجیب حکایتیست روایت فراموشی.
پاک کردن عکس هایی که زندگی در پیکسل به پیکسل آنها خلاصهای میشد، موسیقی هایی که بیش از صدها سال خاطره کنار جوی آب و میان برف و انتهای سفر زنده میکردند، پاره کردن کاغذهایی با دستخط آنان که ویژه پنداشته میشدند و رد لرزش انگشتان و بوسه محوشان بر عمق کاغذ حک شده بود، در مشت فشردن اثر هنری پرظرافتی که یادگار یک دوست بود، رد شدن از ماسه ای که پرتره شخصی بر عمق شنها را به تصویر کشیده بود.
خود را به بیخیالی زدن در برابر جگر سوخته و قلب پرپر شده، ساده نیست. یخزدگی لبخند و بیحسی حفره های دیدگان هم ساده نیست. خاکستری دیدن دنیا علیرغم وجود طیف رنگ موردعلاقه آدم ها، بیش از حد ساده نیست.
لیکن پارو کردن برف و چال کردن تار مویی از عشق، فراتر از واژه، ساده نیست.
و اگر راه برگشتی به ماقبل این تاریکی مطلق چیره بر تکههای منجمد احساسات بود... آنگاه روایت فراموشی ساده تلقی میشد، دست ها بیزخم گرم میشد و چشمها از فرط تبسم مجالی برای غرقاب گریستن نمیجست...