جسمش روی تخت بود و روحش درحال پرواز برفراز دشتی به رنگ سبز... به سبزی نعناع، درخت ها، جنگل ها... به سبک وزنی آهو می مانست...
هیچ گاه به دقت این لحظه، نعمت حضور نسیم رقصان و پیچش موهایش را احساس نکرده بود..
نفس عمیقی کشید. «او» مرد و «او»ی جدیدی هم وجود نداشت... به استشمام رایحه خوشایند سوختن هیزمی که بر کاغذ های گوشه کنار خاطراتش انداخته بود، بسنده کرد...
بهانه های خوبی داشت برای فراموش کردن بود و نبودش، بیشتر خیره شدن به شعله های بلند آتش گرفتن خیالش ، هرچه که بود و نبود...
اولین گام میتوانست تغییر سبکش باشد... سبک موسیقی اش را تنظیم کند روی بی کلام های آرام و ادبیات کلاسیک را در حین گوش دادن به آنها بخواند.. چشمانش بی لرزش و آرام باشند... نقاشی کشیدن را شروع کند... به جای سکوت لبخند بزند و طوفان های درون سرش را نوازش کند، به جای پروبال دادن به جنگ جهانی های نامتناهی...
به راستی آرامش بعد از طوفان را باید به وجود آورد ، چرا که مانند آرامش قبل از طوفان از پیش تعیین شده نیست...
شاید دعوت نامه ای، به صرف قهوه و آرام ترین سمفونی بتهوون آمیخته با طبیعت...؟