در کوچهها بذر غربت پاشیده بودند. رد قدم های خستهام بر کف تکتک پیاده رو ها، خط و خشی خونین به یادگار گذاشته بود.
قلم کورسویَم از پریشانی دم میزند. دلهرهای بیسابقه یقهام را گرفته. این روزها شهر عجیب شده. کلامم مختص میدان آزادی و آسمان آلوده عاری از ابر و ترافیک ابدی و به اختصار، تهران، نیست. شهر واقعیت و زهر وجود. عالم برهوتی که در آن مردگی میکنیم و نامش را به زندگی نسبت میدهیم. قبرستان باجههای تلفن، مقبره روزنامهخوان ها و خاکستری از لبخند عابران و کارمندان، تکههای پارهپاره از فرهنگ و اصالت.
در کنج گرم خانه، بهغایت ویرانهترین بودم. دیوار خانه همسایه رنگ باخته بود و پوستهپوسته. شاخه درخت انار خمیدهتر از دیروز بنظر میرسید.
جوهر در ریزترین ذرات کاغذ فرو رفت و سیاهی مطلق نقش بست بر هفتههای سرد پاییز. شمع از فرط تنهایی گریست و شعله در لحظات رقصندگی، به خاموشی میل پیدا کرد.
از کنار کتابفروشی گذشتم و چشمم افتاد به فضای پر از خالی. تلخندی زدم و به خود گفتم، چه خوش خیالاتی. مردم عوام که کتاب نمیخوانند.. شهر عجیبیست.
پیرمرد خوشلباس و عصا بهدستی پایش را روی سکوی کنار باغچه گذاشت، مشغول بستن کفش واکسخورده قهوهای رنگش شد. جوانی با بیست و اندی سال با اضطراب میدوید و از سر و وضع شلختهاش، آشکارا دیرش شده بود. به آن مرد تنه زد و ناسزایی نثارش کرد. کلاه پیرمرد افتاد و از درد بهخود لرزید... شهر عجیبیست.
هنرپیشهای در صحنه تئاتر دچار حمله قلبی شد، میان دیالوگ گفتن جان داد و بدن بیجانش گوشه زمین افتاد. صدها نفر که حضار بودند و شاهد واقعه، از شدت قهقهه نفسشان بند آمده بود... شهر عجیبیست.
دخترک دست فروشی به دیوار درحال ریزشی تکیه داده بود. بساط لیف و جوراب بافتنیاش پهن بود و ویولون بهدست، موتزارت مینواخت. اغلب رهگذران، متلک گویان به ژاکت ژندهاش اشاره میکردند... شهر عجیبیست.
در این دیار حتی افرادی را میبینم که حاضرند با ماشین آخرین مدلشان، از روی چرخدستی یک کفاش بینوا رد شوند و فخر بفروشند... شهر عجیبیست.
در نهایت، بهای شعور هزاران بار فراتر از شاخهای رز سفید است که سر چهار راه ها میفروشند.. شهر عجیبیست.
مقصدم انتهای کوچه هیچ و بیهودگیست و روزگارم مملو از تهیست... و بازهم باید گفت، شهر عجیبیست.