ویدیویی از آقای سروش صحت دیدم، میگفتن: "هر روز بنویسین، حتی اگه هیچ ایده ای برای نوشتن ندارین. یه قلم و کاغذ بردارید، سه هزار بار بنویسید من هیچ چیز نمی توانم بنویسم. من هیچ چیز نمی توانم بنویسم. من هیچ چیز نمی توانم بنویسم. بعد با خودتون فکر میکنید که.. «چرا من هیچ چیز نمی توانم بنویسم..؟ شاید چون اون روز که..» عه عه!! دیدید؟ بالاخره ایده خودش سروکلهش پیدا شد!"
برای شروع پارهنوشت..
زیر نور چراغ مطالعه اتود به دست گرفتم. کاغذ، سفیدِ سفید بود. بیحرکت به دستم خیره شدم، اتود را محکمتر گرفتم و روی صفحه کاغذ فشار دادم. نوک ظریفش داشت میشکست. بیتفاوت بودم و آنقدر ادامه دادم که سرپنجههایم ابتدا به رنگ قرمز و بعد رو به کبودی رفت. پودر نوکمدادی پخش شده را فوت کردم، هنوز حتی یک کلمه هم ننوشته بودم.
اتود را به گوشه ای پرت کردم. خودکار آبی برداشتم. درش را باز کردم و طبق عادت گذاشتم به ته بدنهاش. بااینکه دستم کامل به صفحه برخورد نکرده بود یک قطره جوهر افتاد. ابرویی بالا انداختم و شروع کردم به رسم انحنایی باریک برای لکه جوهر، حداقل میتوانم تاریخ این سکوت مرگبار را ثبت کنم.
جالب بود، کاغذ بیرحم داشت جوهر را پس میزد. انگشت اشاره ام به تکه ای از لکه سرمهای کشید. با پوزخند نگاهی به خودم انداختم. کفدست ورمکرده و خودکاری، صفحه خالی دریغ از کلمه، کپه ای جوهر بدقواره، پودر مغز اتود و سوراخی ریز ناشی از فشارهای دستم.
لابد باز هم یادم رفته بود سر خودکار را تمیز کنم، لابد جنس نوک پنجدهم خوب نبوده، لابد...
لعنت به همهاش. اما و اگر ها را باید کنار گذاشت. من هیچ چیز نتوانستم بنویسم...
چند روز اخیر بهحدی از رفتارهای متناقض خودم بهستوه اومدم که احساس کردم حتی نمیتونم درموردش بنویسم، اخرین پناهگاه روحم. انگار در روی خودم بسته بودم، انگار خودخواسته به استقبال سکوت میرفتم. عجز تکلم.. خندهدار بود.
روبهروی آینه وایسادم و به خودم نگاه کردم. توقع داشتم که سیلی از افکار منفی و رگبار سرزنشها رو نثار خودم کنم، عجیب بود که مغزم ساکت نشسته بود.
عصر بود، هوا داشت تاریک میشد و تو خونه بجز من هیچکس نبود.
چرخیدم که از اتاق برم بیرون. یه سایه به در تکیه داده بود و سرشو به طرف آینه تکون داد. توی آینه رو نگاه کردم، خبری از اون سایه نبود. شاید میخواست بهم بگه که توقع رفتارهای ماده، موج یا هرچیز آدمیزادی ازش نداشته باشم.
بیخیال تر از اون بودم که بهش توجه کنم، خسته بودم و دلم چایی میخواست. زدمش کنار، زد روی شونم و چسبوندم به دیوار.
گفت: تا از شدت طوفان فکر و تحلیل خودت رو نکشی، نمیتونی جایی بری.
گفتم: هالووین توام مبارک، بیجسمِ مضحک. حالا میتونی تمومش کنی و بری کنار
-نه دیگه نشد.. میزنی زیر میز و بعدش میخوای در بری؟ پس کی کارتهایی که نظم شون بهم ریخته رو جمع کنه؟ بازی نکردن هم بهخودی خود تاوان داره!
هیچی نگفتم. راست میگفت.. من دیگه خودمم خودمو نمیشناسم.
-بهت تایم میدم خودت شروع کنی.
+خبری نیست.. هیچجا، هیچ خبری نیست..
-فک میکنی حواسم امروز بهت نبود؟ سر جشنواره آزمایشگاه کم مونده بود توی سالن اوپتیک از شدت ذوق و ادرنالین بالا همون وسط غش کنی کف زمین.
سالن اوپتیک واقعا جای محشریه.. اگه یه روز از زندگیم مونده باشه کل بیست و چهارساعتش رو میخوام قوانین نور و اوپتیک بخونم..
سرعت نور توی خطای دید چشم انسان، تشخیص سرعت و جهت حرکت سایر اجسام تاثیر داره. وقتی نور به طور کامل و با سرعت عادی خودش تابیده نشه، ما اجسام رو فریم فریم میبینیم و حتی به چرخش وارونه اون جسم قانع میشیم.. یهجاهایی دیگه مرز واقعیت رو گم میکردم. اگه اون وضعیت طولانی مدت ادامه پیدا میکرد، بخاطر سردرد و اینکه نمیتونستم درست اطرافم رو ببینم، این پتانسیل رو پیدا میکردم که به خودم تلقین کنم دارم خواب میبینم..
جدا از ماهیت فیزیکی و علمی مبحث، بهم این ایده رو داد که... اگه مرزهای حقیقت رو گم کردم لزوما بهعلت نقص بیناییم نیست، مسئله میدان دیدمه که محدوده کامل اون قضیه رو در برنگرفته.
شاید بخاطر همینه که بهظاهر مثل همیشهام و از درون یه سکوت مرگبار منو توی خودش حل میکنه.. شاید ناخودآگاه تصمیم گرفتم دکمه ترن آف خیلی چیزا رو بزنم..
"اون" فلان روزه که نیست؟ خب.. شاید دیگه قرار نیست منم فرش قرمز پهن کنم تا با احتمال بودنش خودم رو هر لحظه آتیش بزنم.. میتونه موفق باشه با نبودنش.
برای یه آدم تلاش کردم که از جو خوشش بیاد ولی انتخاب اون اولیویتهای مهم تر از من بود؟ خب.. خودم دارم میگم انتخاب. تلخه. شاید.. صرفا باید بپذیرمش.
بعد مدتها از غار تنهاییم اومدم بیرون، توی جمع رفتم. تازه یه جمع خلوت که دوسش داشتم هم بود.
گفتن، نگاش کن میخواد خودشو بچسبونه به ما، از بس بهش توجه نمیشه داره میاد اینجا!
ناراحت کننده بود؟ باید میکشستم؟ باید میرفتم؟ بیحس بودم و شوخی تاکسیکشون رو گذاشتم به پای عدم شعور..
نمیدونم عاقبت این سکوت ها و تلاش ها چقدر مهلکه. ولی.. از سردرگمی و فروپاشی روانی بهتره. قدرت نوشخوار رو که از خودم دریغ کنم، زمان بیشتری هست که بشه زندگی رو جمع کرد و از جهنم بودن نجاتش داد...