پرسیدمش از پرواز و گفت پرواز چکاوک ها.
گفتم از رویا و گفت رویای چکاوک ها.
حیران شدم از تلالؤ آفتاب، گفت الهه چکاوک ها.
رفتم بسوی پرتگاه و گفت از رقص چکاوک ها.
از سقوط گفتم و گفت از سقوط چکاوک ها.
به تیرگی و تاریکی راه کج کردم، گفت هراس چکاوک ها.
از درد به خود پیچیدم و گفت اشک چکاوک ها.
گفتم از رنج و بهناگه طعنه زد به رنج آدم ها...
او عاشق بود. عاشق چکاوکش. به عمق کهربای دیدگانش سفر کرده بود. قایق بیسکان فراق و زوال عقل، کوری مطلق برجای گذاشته بود. می پرستیدش، بیمانند تر از هرچیز.
به تلخی قهوه های بی چکاوک، شب می گذشت. سحر می شد و طلوعهنگام، پیغام مداوم بی جوابی می شنید. هیچ نمی گفت. تبسم لرزانی نثار ابر خونین می کرد و به قصد نوشتن بی شمار و هفتمین نامه، قلم به دست می گرفت.
سطر اول اختصار داشت به تک جمله ای از فروغ. «وقتی به ماه رسیدی، تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.»
ساختار صحت نامه نگاری دستور می داد به آغاز کلام و نوشتن سلام. او خسته تر از آن بود که پایبند باشد. بی قید و بند، جویای حال چکاوکش می شد و مقیاس خوب بودنش را با قطعه ای پیانو می سنجید؛ نقطه اوج یا بازه تکرار نوت های Gnosseinne.
خط سوم می نوشت از برخورد انگشتان بی روحش بر کلاویه ها. کلاویه هایی که با هدف برخاستن عطر حضور دیرینه چکاوک به صدا در می آمدند. پنجره های شیشه شکسته ای که پابهپای ساعت دیواری از کار افتاده، اشک می ریختند. او همچنان می نواخت و تنها نقطه درنگ، زمان فرستادن نامه به جریان باد بود.
او فرسوده تر از دیوار بود و آرام تر از دریا، او عاشق چکاوکش بود.