+ چرا رهایش نمیکنی؟
-چی را رها کنم..؟
+هوم.. کوچه علیچپ و اینها دیگر. «او» را می گویم! بس است فکر و خیال، کافیست آشفتگی و شببیخوابی، رهایش کن عزیزجان.
-رها کردن نفس کشیدنم سهل بنظر میآید؟
+ نمیدانم. نفس کشیدنی که با جاندادن تفاوتی نیست، ارزش هدر دادن ثانیه ها را ندارد.
گاه و بیگاه میشنوم که از حالت توی فکر بودنم گلایه میشود، نمیدانند آن «هیچ»ی که در فکر من است، ممکن است «او» باشد.
او برای هرکس فرق دارد. شاید یک فرد باشد، یک ساز، یک رایحه، یک احساس، یک فنجان چای...
از فاصله دور سراب است، کمی نزدیکتر باتلاق است و در بطن وجود، گرداب نهچندان متفاوت با سیاهچاله...
به هرحال، دروغ محضی بیش نیست که شیفت و دیلیت زدنش از مغز، امکان پذیر است. خیر. همانقدر که یک درخت زیر پرتو سوزان آفتاب سر ظهر سایه دارد, «او» نیز وقت و بیوقت به خیال ما سر میزند.
لیکن ذهن هم ظرفیت محدودی دارد. هنر است توان هندل کردن زندگی پرمشغله و روزمره سرشار از گرفتار و درس سخت و کار پاره وقت و هزاران مورد دیگر، چه برسد به یک گزینه اضافه به نام «او».
به گمانم در مسیر همیشگی خانه، «او» مانند کوچه فرعی مرموزیست که پا گذاشتن به آن کوچه ذرهای خرج ندارد ، به انتها رسیدن یا بیرون آمدن را خدا عالم است. هیچ کس بدش نمی آید سری بزند به آن آجرهای خوشبافت و پنجره نوستالژیک خانهها و توپ کم باد فوتبال بچه ها، غافل از بنبست تاریک منتهی به چاهی عمیق.
ادم ده بار هم برود و توی چاه بیفتد، بار یازدهم به اختیار خودش در کوچه قدم می زند و آگاهانه سقوط میکند. نه میتوان وجود کوچه را انکار کرد و خود را به نابینایی زد، نه میتوان تا ابد و یک روز به آن سیاهی پناه برد.
او هست، من هم اراده دارم دل به وسوسه قدم زدن بدهم و یا از کنارش عبور کنم، مهم ارزش این ریسک است که به تجربه زیبا و اندک تلخ ختم شود، یا زهری پر از حماقت دروغین.
هرچه باشد، شاید دوستی شمعی روشن کند و راه اندکی آشکار شود، یا قلم به دست گیرم و اشک هایم را روانه واژگان سازم.
ولی از طرفی هم... کاش برای آدم در دو سه متری این کوچه، یک دوچرخه تکیهدادهشده به دیوار و سبدی پرتقال و روزنامه اخبار صبح می گذاشتند..!