Akio
Akio
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

5کوه

داستان از این قرار است که در یک دبیرستان 5نفر بودند که ادم هری عجیبی بودندیک از انها باهوش بود یکیشون جدی یکیشون خوشگل و یکیش مغرور و اون یکیشون مهربان و اون یکیشون عجیب بود (داستان خلاصه میکنم سرما خوردم) انها در مسیر برگشت یه یک پیر مرد عجیب برخورد کردند ان پیر مرد وقتی انها را دید لکنت گرفت و گفت: شششششمااا و بعد بی هوش شد وقتی بیدار شد در رخت خواب بود بعد اون با صدای خیلی ضعیف گفت: شما باید یک معموریت رو انجام بدید شما باید به پنج کوه برسید اون دبیرستانی عجیب گفت: پنج کوه کجاست؟ پیرمرد با صدای خیلی ضعیف گفت شما باید از رود خانه موضاب رد بشید و از جنگل ها رد بشید و از قبرستان مرگ و بعد از کوه اول و بعد از کوه دوم و بعد از کوه سوم و بعد از کوه چهارم و بعد میرسید به کوه پنجم و شما باید این گردنبندی که بهتون میدم روی کوه پنجم بگذارید هر وقت به هر کوه رسیدیند قدردت یکیتون فعال میشه دبیرستانی جدی گفت: ببینم قدرتامون چی؟ پیرمرد گفت وقتی به کوه اول میرسید هر کدوم از شما که با هوش هست قدرت کنترل اتیش دارید همه نگاهشون به اون با هوشه افتاد و بعد پیر مرد گفت به کوه دوم که رسیدید هر کدومتون که جدی هساید قدرت حرف زدن با حیوانات رو میگیرید همه نگاهشون به دبیرستانی جدی افتاد و بعد پیر مرد گفت کوه دوم هر کدومتون که مغرور هستی کاراته مرگبار دارید همه نگاهشون به مغروره افتاد پیر مرد گفت کوه سوم که رسیدید هر کدومتون که خوشگلید قدرت کنتر اشیاه رو دارید همه نگاهشون به خوشگله افتاد پیر مرد گفت هر کدومتون که مهربان هستید قدرت پرواز رو میگیرید همه به مهربانه نگاهشون افتاد و بعد پیر مرد گفت هر کوه پنجم هیچ قدرتی نداریدهر کدومتون عجیب هستید ولی باید برید عجیب غریبه ناراحت شد

معرفی 5دبیرستانی:

شماره اول باهوشه فرند پسر

شماره دوم جدیه لدی دختر

شماره سوم مغرور ترویل پسر

شماره چهارم خوشگله تینا

پنجم عجیبه هلن

انها شروه کردند به رفتند انها به رودخانه موضاب رسیدند لدی یک 3تخته چوب ورداشت و به شکل تخته موج سثاری درست کرد ترویل گـفـت میخوای بریم دریا خوش گذرونی یا میخوایم از رود موضاب رد بشیم لدی گفت تهنتو ببند روی این ها سوار میشیم تیناگفت: چرا 5تا نیست لدیگفت: گروهی سوار میشیم من و فرند با هم سوار میشیم ترویل و تینا با هم هلن هم تنها انها قبول کردند و سوار شدند کم کم داشت تخته هلن میشکست اون یک تیکه تختش شکست و بعد دید یک هیولا تختشو شکست ولی اول اونو برد بلا و تختشو شکست ولی خوش بختانه لدی گرفتش و انها داشتند به خشکی میرسیدند که که یک هیولای موضابی جولی انها را گرفت و بعد هلن یک شمشیر را دید و وردلشتش و بعد محکم زد توی شکم هیولا اون زخمی شد ولی نمرده همهی بچه ها یک چوب را ورداشتند و به سمت هیلوا پرت کردند و موفق شدند تابکشنش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوب جانه تا بعد https://virgool.io/d/n66j3fubkkqk/edit پیج من جانه

کوهمردمرگ
ای روز های خوش کوتاه ، آیا فقط برای ثبت در تاریخ آمده اید ؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید