....
....
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

بسه،این طلسم و ازم بردار!


در اتاق رو می بندم و جای کش روی بدنم معلوم میشه ، وقتی بازش می کنم دیگه نمیتونم حقیقت رو از آینه مخفی کنم.آینه بی رحمه،صافه ولی ترسناکه،ته نداره ولی خلاصه میشه تو همون دو سانت جیوه و می تونی خودتو گول بزنی که،اونقدرا هم ترسناک نبوده.به بدنم نگاه می کنم.این چیزیه که هستم و نمی تونم تغییرش بدم.
لبم رو لیس می زنم و لکه ی سفید رو از بین می برم. به صورتم و لک هاش نگاه می کنم ، به روزنه هایی که دلیل ایجاد شدنشون رو نمیدونم،یا خودم رو به ندونستن زدم. دستم میره سمت نوک دماغم، همون جایی که حواسم نبود و داشتم با چاقوی میوه خوری میبریدمش و کسی جلوم رو گرفت.اولین بار که این اتفاق افتاد،داشتم این کار و با ناخنم می کردم.
فکرم میرفت سمت کشتنش و چاقو بی اجازه ی من می برید.
برف روی زمین رو خیلی وقت بود ندیده بودیم. یاد هارمونی خون و برف افتادم. من بهش فکر می کنم ، به این هماهنگی بی نقص که میشه ازش ی شاهکار موسیقی ساخت فکر می کنم.
فندک گرفتم روی ظرف و شعله کشید ، آب که ریختم روش بزرگ تر شد ، فرار کردم. همیشه وقتی که نباید فرار می کنم و وقتی که باید سر جام میخ میشم. صدای دعوا بالا گرفت ، این صدا رو هر چند وقت ی بار تو محل میشنوی،اگه جنوب شهر باشی.
رفتم سمت پشت بوم و تو راهرو نشستم و پنجره ی رو به روم و باز کردم.
سرما می زد توی صورتم ، هرچی به در پشت بوم نزدیک تر می شدی وسایل بیشتر می شدن.رو پله که نشستم دیدم ی تابوت از ی مومیایی کنارمه. ترسیدم.چشمام ریز شد ، دیدم اون میز قدیمیه که وقتی تولد می گرفتیم می آوردیمش پایین. رو صورت مومیایی گل های ریز کنده کاری شده بود. قشنگ بود.حتما موقع مرگ ، راضی بوده‌‌. خیره شدم به پشت بوم ساختمون رو به رویی.سفید بود.از برف. رو دیوار نور آبی و قرمز ماشین پلیس افتاده بود.اهمیتی ندادم،میدونستم که هیچی نمیشه.دوباره چرخیدم سمت مومیایی ، اما دیدم ی نفر داره از اون طرف بهم چشمک میزنه.برگشتم سمت گلدون های سانسوریا. خبری نبود ، وقتی دوباره نگاهم رفت رو پنجره باز هم چشمک زد. کلافه برگشتم سمتش ، دیگه علامت نمیداد.ساکت ی گوشه نشسته بود. قهر کرده بود. خجالت زده بود. می خواست منت کشی کنم ، اما من از گیاهی که چشمک میزنه خوشم نمیومد و کاش اینو می دونست.
چند تا ساختمون اونور تر ، خودم رو دیدم که روی پشت بومش دراز کشیده بودم و دست و پا میزدم و برفی می شدم.سانسوریا دوباره چشمک زد و مومیایی خندید،اهمیتی ندادم.
چند وقتیه که تو محل مد شده خونه های ویلایی میکوبن و از نو میسازن و خونه های ۲ طبقه هم ۱۰ طبقه به داراییشون اضافه میکنن. رو طبقه اخر یکی از همون ساختمون های طمع کاری که قصد بالا رفتن تا خدا رو کرده بود ، یهویی ی نیم دایره ی سیاه ظاهر شد.مو داشت.شاید هم شاخک.حرکت می کرد. فکر کردم،ی کرم خاکیه که از چند میلیون سال پیش به حالا سفر کرده که انقدر غول پیکره؟ نه. شاید ی لاکپشته که داره باله هاشو تکون میده؟ اما لاکپشت که شاخک نداره. شاید ی نهنگه ، داره از اونجا فرار میکنه،اره ، ببین داره از دیوار رد میشه..اما برگشت سر جای اولش. شاید ادمیه که داره خودکشی می کنه؟ دختری که روی زمین خم زده و باد داره موهاشو میبره؟ یا کارگری که داره برای خودش گور می کنه؟
عقلم به اینجاها نمیرسید. پلیس رفته بود. صدای فریاد پیرزنی که می گفت "محض رضای خدا بس کنید" هم شنیده نمیشد.
بیخیال سانسوریا و مومیایی و کرم خاکی شدم.پنجره رو بستم و از جام بلند شدم ، تا درختی که داشت تو پاهام ریشه می کرد و سرما روبه تک تک سلول هام میرسوند فلجم نکنه..

فراربرفزمینداستانک
هم زمان در قلب تو چندین نفر جا می شوند؟ سرزمین قلب تو دارد گلم وسعت چقدر؟=)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید