مثل سایر روز های کسل کننده و شاید نفرت انگیز دیگر در شهر ، مردم از خانه هایشان بیرون می آمدند و با اخم به نور ماه نگاه میکردند ، زیر لب غر غر میکردند و به سمت فروشگاه راه می افتادند. تنها چیزی که مردم شهر برای زنده ماندن به آن نیاز داشتند ، پاکت های آب نباتی بود که در مغازه ی آقای اسمیت وجود داشت. آب نبات هایی با جلد رنگاورنگ ، طعمی شیرین و دوست داشتنی. البته این چیزی نبود که آن ها را خوشحال کند. آن ها هیچ وقت لبخند نمیزدند. از خوردن آب نبات ها هم راضی به نظر نمیرسیدند. تنها مقصودشان از خرید آن ها بقای نسلشان بود ، چرا؟ نگران نباشید. قول میدهم تمام و کمال بگویم چرا.
اولین باری نبود که در مغازه ی آقای اسمیت مشتری های عبوس و بد اخلاق همیشگی دعوا راه می انداختند. انگار عادت کرده بودند به فریاد کشیدن ، جزوی از وجودشان بود که بجنگند و ناسزا بگویند و با چهره ای حق به جانب از مغازه خارج شوند. سقف فروشگاه نم داده بود ، قطرات کوچک آب به آرامی سر میخوردند ، از دیوار پایین می آمدند و کاغذ دیواری سیاهی که پدربزرگ آقای اسمیت در آن روز نحس انتخاب کرده بود ، داشت دوامش را از داست میداد و کنده میشد. مشتری های عصبانی یکی یکی رفتند و آقای اسمیت با حرص نفسش را بیرون داد.به سمت درب ورودی رفت ، تابلوی "تعطیل است" را به سمت دید مردم چرخاند و کلاهش را از سر برداشت. درد قفسه ی سینه اش بیشتر شده بود ، شاید نیاز بود تا قلبش کمی روغن کاری شود. شاید هم پیچ و مهره هایش شل شده بود. هر چه که بود ، او را را خسته تر و بد خلق تر از همیشه کرده بود. در فکر تعویض قلبش بود که صدای جیغ و داد پسر بچه ای را شنید. مردم شهر عادت نداشتند جیغ بزنند ، حداقل ، بعد از آن روز نحسی که قصه اش را شنیده بود.. با نگاهی غضب ناک به پسر نگاه کرد. کمتر از 5 سال داشت ، موهایش به طرز عجیبی میدرخشید ، لباس هایش مرتب و اتو کشیده بود و برق خوشحالی چشمانش خشم آقای اسمیت را بیشتر میکرد. شبیه به کابوس بود. از جا بلند شد. آستین هایش را بالا زد و به سمت پسر قدم برداشت...
آخرین لباس بچگانه ای که در سبد قرار داشت را روی طناب انداخت. صدایش را بلند کرد و با تهدید گفت : "این طناب پوسیده شده خانم رزالین ، هر لحظه ممکن است لباس ها روی زمین بی افتند" بعد چشمانش را بست و دندان هایش را به هم فشرد ، روی زمین نشست و سرش را روی زانو گذاشت. قبل از طلوع خورشید بود اما قلبش از کار افتاده بود و نزدیکی نور را حس میکرد. نوری که پایان را نشان میداد ، پایان ساعت زندگی بشریت را.خانم رزالین که چشم های سنگینش را به زور باز نگه داشته بود ، سری به اتاق یونا زد ، پسر بچه ی دردسرساز و شومی که با تمام مردم شهر تفاوت داشت ، و مادرش از ترس تکرار آن روز نحس ، تمام مدت او را در اتاقش زندانی میکرد. با دیدن قفس خالی چشم هایش سیاهی رفت. زمانش به اتمام رسیده بود ، اما حالا وقت خواب نبود. جگر گوشه ی ممنوعه اش حالا بیرون از خانه بود. خانم رزالین با فکر اتفاقی که نباید می افتاد به خوابی عمیق فرو رفت تا برای ساعاتی طولانی از دغدغه ی زنده بودن به دور باشد....