ویرگول
ورودثبت نام
مهری تقی پور
مهری تقی پور
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

خمیربازی در مترو

مثل همیشه مترو شلوغ بود. تو واگن آخری خودم رو چسبونده بودم به ته قطار. هدفون توی گوشم بود و تا اونجا که می‌شد صدای موسیقی رو زیاد کرده بودم تا کمتر سر و صداها را بشنوم.

تو حال و هوای خودم بودم که دیدم یه دختربچه خیلی بانمک داره وسط پاهای جمعیت وول می‌خوره. هدفون رو از توی گوشم درآوردم: «کوچولو تو این وسط چه کار می‌کنی؟»

به جای اون صدای دیگه‌ای از میون هیاهو جوابم رو داد: «دختر منه. می‌شه حواستون بهش باشه. من می‌رم و برمی‌‌گردم.»

بعد هم داد زد: «نون شیرمال دارم، نون شیرمال داغ و تازه...» اون موقع بود که توجهم به کیسه بزرگ نون‌ها تو دست زن جلب شد. با لبخند و تکون دادن سر به مادر نون‌فروش اطمینان دادم که مراقب دخترکوچولوش هستم.

حالا من مونده بودم و فشار جمعیت و یه دختربچه که به زور صداش به گوشم می‌رسید. دختربچه‌ای که مثل تموم بچه‌های دنیا دوست داشت از هر فرصتی برای بازی کردن استفاده کنه.

تو همون مدت کوتاه با هم دوست شدیم. از جمعیت داخل واگن کم شده بود. من هم تونسته بودم واسه اینکه هم‌قد اون کوچولو بشم و باهاش حرف بزنم، روی پاهام بشینم.

اونقدر سرگرم بازی شده بود که حتی سراغی هم از مادرش نمی‌گرفت. به من گفت: «خاله می‌آی با هم بازی کنیم؟»

«بله، چی بازی کنیم؟»

قبل از اینکه مشغول بازی بشم، بلند شدم و روی نوک پاهام ایستادم و سرکی کشیدم تا ببینم مادر نون‌فروش رو می‌بینم یا نه. بعد دوباره خودم رو هم‌قد اون کردم.

گفت: «خاله بیا خمیربازی کنیم؟»

با تعجب گفتم: «خمیربازی! چطوری؟ ما که خمیر نداریم.»

دست‌های کوچولوش رو کرد توی جیبش و یه تیکه نسبتاً بزرگ خمیر نون گرد شده درآورد: «با این! این خمیرها خیلی خوبن، من همیشه با اینا بازی می‌کنم. تا حالا کلی چیز باهاشون درست کردم.»

با خودم فکر کردم: «ذهن خلاق بچه‌ها چقدر دوست داشتنیه.»

تا من بجنبم مشغول بازی شده بود و با انگشت‌های ظریفش داشت خمیر رو شکل می‌داد.

«داری چی درست می‌کنی؟»

«دارم گربه درست می‌کنم.»

«گربه که خیلی سخته، مگه بلدی؟»

دیگه مترو اونقدر خلوت شده بود که صدایی که ایستگا‌ه‌ها رو اعلام می‌کرد می‌تونستم بشنوم. دو تا ایستگاه دیگه قرار بود پیاده شم و هنوز خبری از مادر نون‌فروش نبود.

«خاله ببین چه قشنگ شده.»

«وای آره خیلی. خیلی خوب درستش کردی.»

یه دفعه دیدم مادر با کیسه نونی که دیگه تقریباً خالی شده بود از در مترو اومد تو. دست دخترش رو گرفت و از من تشکر کرد.

دختربچه همون طور که من رو معصومانه نگاه می‌کرد گفت: «خاله می‌شه هر روز بیای تو مترو با هم بازی کنیم؟»

از شنیدن این حرف، مادر و بقیه خانم‌های تو واگن زدن زیر خنده. اما کسی ندید که من اشک در چشمانم حلقه زد و هیچ کس نفهمید که آرزو می‌کردم کاش می‌تونستم هر روز بیام و تو مترو با اون بازی کنم.

داستانداستان های متروخمیر بازیکودک در مترودستفروشی در مترو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید