Zoha_ghm
Zoha_ghm
خواندن ۳ دقیقه·۶ ساعت پیش

برای آیدا

به نام خدا

برای بار دوم نگاه میکند و مطمئن میشود که پشیمان شده است، آدمی انسان جالبی است مگر نه ؟
در کمتر از پنج دقیقه گذشته با صرف نظر از پایبندی های اخلاقی و عواطف انسانی میخواهد کار را یکسره کند
اما حالا ، منصرف شده آخر برای چه ؟
شاید در نگاه اول به نظر برسد که دلیل قانع کننده و محکمی برای متوقف کردن به قول بعضی ها ( این جنایت هولناک ) پیدا کرده است اما نه! او فقط نتوانست محبوبش را ببیند .
میدانم میدانم میخواهید بگویید که حتما به عشق اعتقادی ندارم یا آن را فراموش کرده ام که ندیدن یار را برای متوقف کردن یک خودکشی کافی نمیدانم .
اما این طور نیست اتفاقا خیلی هم خوب با عشق و مشتقاتش آشنا هستم ولی برایم دشوار است که این احساس آیدا را عشق بنامم نمیدانم شاید شما هم با خواندن ادامه داستان با من توافق نظر پیدا کنید .
آیدا دوست داشت وقتی برای اخرین چشمانش را میبندد او آنجا باشد آخر نمیشود که ! تمام زندگی را به یاد او بوده باشی اما دم اخری فراموشش کنی ، با خودش فکر کرد : حتما ناراحت میشود اگر بفهمد بدو خداحافظی رفته ام ، باید قبل از تمام شدن وقت برای اخرین بار ببینمش .
به نظرش پیراهن زمردی رنگ برای این ملاقات بهترین گزینه بود چون مورد علاقه اش بود وآیدا را به یاد او می انداخت ، موهایش را شانه کرد و با تمام توانایی اش بهترین آرایش را روی چهره ی رنگ پریده اش پیاده کرد .
تمام شد حاضر اماده بود حالا وقت رفتن است .
به اتاقش که روزی با خواهرش مشترک بود نگاه کرد ، برای این نویسنده هم جالب است اما در آن لحظه آیدا هیچ احساس تعلق خاطری به این خانه و اهلش نداشت
میخواست که فقط تا جای ممکن از اینجا دور دور دور شود .
در این واپسین لحظات تصمیم گیری سخت تر از همیشه شده ،میخواهد در پله ها بدود تا زود تر اورا ببیند ولی از طرفی کمی از مرگ این ابر انسان ناشناخته می ترسد ولی برای ایدا معشوق همیشه بر همه چیز و همه کس تقدم دارد حتی اگر این بار با جان بهایش را دهد .
بالاخره رسید نمیداند تپش قلبش از شوق اوست یا دویدن سریع هر چه که هست احساس خوشایندی است .
با دیدن او کم کم بذر شک و شبهه در وجودش جان میگیرد: شاید برای او هم که شده نباید این کار را انجام دهد شاید بعدا زندگی ورق بهتری برایش رقم بزند ولی نه او با خودش قول داده بود این باد دیگر منصرف نخواهد شد .
آرام در باغچه کنار درخت بادامی که دایی ۱۶ سال پیش برای به دنیا آمدنش کاشته بود دراز میکشد تیغ را بر دست میگیرد ، به درخت محبوبش نگاه میکند میخواهد که بیشتر معشوق را ببیند برای تصمیم گیری دیر شده دو دقیقه قبل شریان اصلی دستش پاره شده نمیدانم چند دقیقه طول کشید ولی در نهایت آیدا چشمانش را در این سرمای سوزنده پاییز در میان باغچه گلگون رنگ بست
قصه ی آیدا تمام شد اما این نویسنده هنوز نمیداند که میتواند نام این احساس ناشناخته آیدا به بادام را عشق بگذارد یا نه
شاید آیدا چیز مهم تری درباره بادام پیدا کرده بود که از درک ما انسان ها خارج است .
پایان
امروز به وقت ۲۳ آبان ۱۴۰۳

پ ن : این‌پست تغییر یافته و ویراستار شده پست قبل است❤️




آیدااحساسعشق
^_^ Enfp ^_^
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید