ویرگول
ورودثبت نام
گیسو فَریزَنی
گیسو فَریزَنی
گیسو فَریزَنی
گیسو فَریزَنی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

داستان کوتاه «تنهایی»


تنهایی

چند سالی می‌شد که تنها شده بود. از وقتی که فرزندانش یک‌به‌یک ازدواج کردند و رفتند. بعد از فوت حسین‌خان، همسرش، تنهایی یار غارش شد؛ رفیق لحظه‌های بی‌کسی‌اش.

گاهی در خانه نقلی و باصفایش میزبان فرزندان بود. گاهی دوستی، همسایه‌ای، یا خواهر و برادری به دیدنش می‌آمدند. اما این دیدارها مثل نسیمی کوتاه‌مدت بودند و به‌سرعت می‌گذشتند.

این روزها، تنهایی برایش دردی مضاعف شده بود؛ دردی از عمق جان که کنار دردهای جسمی و رنج‌های پیری، استخوان‌هایش را خرد می‌کرد. دیگر این حجم از دلتنگی و بیماری را تاب نمی‌آورد. احساس می‌کرد غم بی‌همدمی، سخت‌ترین باری است که بر دوش دارد.

چقدر می‌توانست در و دیوار خانه را به تماشا بنشیند؟

چقدر می‌توانست ظرف و ظروف، حیاط و پنجره‌ها را بشوید و بسابد؟

چقدر می‌توانست با تلویزیون خلوت کند و وانمود کند تنها نیست؟

او این روزها معنای "زندگی کردن" را می‌خواست، نه صرفاً "زنده بودن" را. دلش روح زندگی را می‌خواست؛ کمی شلوغی، صدای خنده، و هم‌صحبتی. آرزویش این بود که ساعت‌هایی از روز کسی باشد تا حرف‌هایش را بشنود.

مدتی بود که پیشنهادی برای بیرون آمدن از این تنهایی در ذهنش پرسه می‌زد؛ اما میان پذیرش و رد آن مردد بود. گاهی در دل قبولش می‌کرد و گاهی پس می‌زد.

و امروز، بالاخره، یکی از مهم‌ترین تصمیم‌های این سال‌های زندگی‌اش را گرفت. دیگر به واکنش فرزندانش و حرف مردم فکر نکرد. او می‌خواست روح زندگی به خانه‌اش بازگردد. می‌خواست صدای خنده و گام‌های جوانی، سکوت خانه‌اش را بشکنند.

قبول کرد سه دختر دانشجو، طبقه بالای خانه‌اش را اجاره کنند.

این‌گونه، صدای خنده‌ها و رفت‌وآمد این جوان‌ها، قدم زدنشان در حیاط، و شاید گاهی همسفره شدن با آن‌ها، به خانه‌اش جلا می‌داد.

و تنهایی‌اش، کمی کمتر می‌شد.

گیسو فَریزَنی

معنای زندگیتنهایی
۱
۰
گیسو فَریزَنی
گیسو فَریزَنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید