بارانِ پاییزی تازه بند آمده بود و از پنجره هنوز بوی هوای خیس به مشام میرسید. من کنار پنجرهٔ بازِ سالن پذیرایی خانه مادربزرگ نشسته بودم.
به میز گرد گوشهٔ سالن که پر بود از قابِ عکسهایی که صاحبانشان سالهاست در این دنیا قدم نمیزنند، خیره شده بودم. در این بین جرأت نگاه کردن به یکی از قابها را ندارم.
اسمش را آرام زمزمه میکنم. انگار اگر صدایش بزنم، «جانم» گفتنش را میشنوم، یا اگر اسمش بر زبانم جاری شود چهرهی خندانش را میبینم. اما با هر بار زمزمهی نامش جای خالیاش بلندتر فریاد میزند.
حقیقتی تلخ و عریان، که بیرحمانه به صورتم سیلی میزند.
گاهی با اشک دلتنگش میشوم و گاهی با یک لبخند تلخ. مثل همین امشب که ناگهان صدای پر طنینش از جایی دور برگشت و نشست میان خانه. سرم را چرخاندم، خالی بود. همه جا از حضورش خالی بود. فقط قاب بود و سکوت و دردی سنگین میان قلبِ من!
زهرِ دلتنگی، در این شبِ خوشعطر پاییزی، بیشتر از همیشه دنیایم را تلخ کرد!
گیسو فَریزَنی
#دلتنگی# قاب#عکس# پاییز
۰۴-۰۹-۱۳