مجهول
مجهول
خواندن ۹ دقیقه·۲ روز پیش

عدسی

برف پالتویش را تکاند.پویتین هایش را محکم روی زمین کوبید.دیشب برف سنگینی باریده، داغ بازار را تازه کرده بود.تعجبی نداشت که هنوز نصف بیشتر بازاری ها نرسیده بودند.نگاهی به ساعتش انداخت،یک ربع به ده بود،که البته با توجه به حوادث پیش آمده عملکردش چندان هم بد نبود.البته چنین چیزی نمیتوانست آن مرد را قانع کند.

صدای پوتین هایش از ته راسته میامد.پیرمردی بود با ریش سفید نه چندان مرتب،چشمهایی که انگار همیشه دنبال چیزی میگشتند،یک پاپاخ کهنه رنگ و رو رفته به سر،کت قرمز و چپقی که همیشه خدا دستش بود.کل بازار از او حساب میبردند.کسی جرعت نداشت روی حرف او حرف بزند.می گفت بفروشید،میفروختند.میگفت نفروشید،نمیفروختند.میگفت بمیرید،میمردند.میگفت زنده شوید،می شدند.ابهت خاصی داشت.وقتی نگاه میکرد انگار میخواست با چشمهایش کسی را خفه کند.وقتی صدای پوتین هایش توی راسته میپیچید،حتی کلاغ ها هم جرعت نمیکردند روی درخت بمانند.کت قرمزش را همیشه روی دوشش می انداخت و نمی پوشید،انگار می دانست چقدر به تنش گشاد است.علاقه عجیبی به رنگ قرمز داشت.کتی که بیست سال بود میپوشید قرمز بود،تسبیحش قرمز بود،انگشترش از عقیق بود،حتی وقتی کبریت می زد که چپقش را آتش بزند چند ثانیه به سرخی آن خیره می ماند.بر خلاف انگشتر و تسبیحش،رنگ قرمز کتش اصلا جالب نبود.انگار از خلط خون دل شیر و آب دهن مرده به دست آمده باشد.بیست سال بود که همه کاره ی بازار او بود.آنقدر که تعدادی برای چاپلوسی اش کت قرمز میپوشیدند.

-دیر کردی بچه!نکنه هوس کردی دو شقت کنم؟

-نصف بیشتر بازار خوابه آقا.برف بدجوری باریده.تقصیر من که نیست.

تقریبا اولین باری بود که کسی جرعت میکرد توی چشمهای پیرمرد نگاه کند.دیگر بازاری ها وقتی پیرمرد رد میشد حتی جرعت مردن هم نداشتند،چه رسد به اینکه توی چشمهایش نگاه کنند و جوابش را بدهند.بعد از این تاریخ سازی،نصف بازار که مرده بود هیچ،نصف دیگر هم جرعت اعلام حیات نداشت.چنین جسارتی تحسین برانگیز بود.دو نفر از کت قرمز ها دست زیر بغل جوان زدند،کشیدند و به دیوار چسباندندش.پیرمرد چند قدم سنگین برداشت و بالای سر جوان ایستاد.گزلیکش را بیرون کشید.چاقوی دسته استخوانی زیبایی بود که عقیق های روی دسته اش انگار روح آدم را می مکیدند.بیخ گلوی جوان چسباندش.و در حالی که نفس های هراس انگیزش پیشانی جوان را می خراشیدند،رو به او کرد و گفت:(خیلی دل و جیگر داری بچه جون.فقط حیف که جوجه های امثال تو سر راهم پر بودن و دونه دونه پر پر شدن.میگیری که چی میگم؟)بازار نفس در سینه حبس کرده بود.خفقان هوای بازار هر روحی را می مکید.حتی هیچ کفتاری نیز چنین فضای متعفنی را متحمل نمیشد.چند جفت چشم جرعت شکستن این دیوار هارا داشتند تا از پشت دیوار ها شاهد این تاریخ سازی باشند.جوانکی که توانسته یود یاغی چنین خفقانی باشد. کماکان جوان توی صورت پیرمرد زل زده بود،که پیرمرد شکست خورد و گفت:(نه،خوشم اومد.جوون با دل و جیگری هستی.ولش کنین!) کت قرمز ها دست از جوان کشیدند و اجازه دادند بلند شود.معجزه ی روز برفی معجزه تر هم شد.کسی جرعت کرد این استبداد را در هم بشکند و زنده بماند.پیرمرد چرخید و با ابهت همیشگی به سمت انتهای راسته راه افتاد. یکی از بازاری ها جرعت کرد سر از حجله اش بیرون بیاورد،فریاد زد:(دمت گرم شجاع دل!کاش نصف این بی بخارا دل و جیگر تورو داشتن!). پیرمرد ایستاد.به آرامی هرچه تمام تر برگشت.با چشمان بی روحش روح مرد را مکید.به یکی از کت قرمز ها اشاره کرد.مرد کت قرمز با قدم های سریع و کوتاه به حجله خاطی رفت.یقه اش را گرفت و به زمین کوبیدش.کشان کشان به سمت پیرمرد بردش و آنجا رهایش کرد.مرد بازاری التماس میکرد که رهایش کنند،ولی پیرمرد روی سینه اش نشست،سرش را گوش تا گوش برید و سر را به مرد کت قرمز داد.مرد بعد از اینکه سر را دور بازار یک دور چرخاند،از نردبانی که دیگر مرد کت قرمز نگه داشته بود بالا رفت و سر را از سقف آویزان کرد.بازار بعد از این واقعه هیچوقت بازار نشد.

پیش از این کسی جرعت لگد کردن دم این شیر را به خود نمیداد.او بیست سال پیش به این درجه در بازار رسیده بود و کسی یادش نبود چطور.بازاری های کهنه کار تر که از همان زمان در بازار بودند کوچکترین چیزی از اینکه چطور آن مرد بازار را در دستش گرفت و وقایع پیش از آن به یاد نداشتند.بازاری های جدید تر نیز چیزی از آن نمیپرسیدند.همه دست به سینه می ایستادند تا پیرمرد دسترنجشان را ضایع کند و خون تنشان را بچلاند و نانی که باید زن و بچه بازاری ها می خوردند بخورد.تمام کسبه برای اینکه به سرنوشت شومی دچار نشوند ماهیانه درصدی از در آمدشان را توی جیب پیرمرد می ریختند.اما بعد از این اتفاق همه چیز تغییر کرد.کسی نمی توانست از آن جوان حمایت کند،انگار خلاف قوانین پیرمرد بود.اما ظاهر قضیه این بود،زیر پوست بازار،عده ای توی راهرو های تنگ و تاریک،پیچ های تنگ بازار،پشت حجله ها و قهوه خانه ها،در گوش جوان می گفتند:(دمت گرم شجاع دل!).انگار بلند گفتن این چهار کلمه کبیره ترین گناه ممکن بود.عده ای هم کت مشکی می پوشیدند،هم رنگ کت شجاع دل،تا جلوی استبداد کت قرمز ها که حالا زیر ذره بین بودند بایستند.حالا ماهیانه به جای بازاری ها،کت مشکی ها و کت قرمز ها به پیرمرد درصد میدادند.البته به جز یک نفر.

نامش آیدین بود.دکه کوچکی انتهای راسته زرگر ها داشت،ولی او یک عدسی تراش بود.عدسی هایی برای غالبا عینک،و گاهی ذره بین های مختلف.البته توی کل بازار هیچ کس عینک نمیزد،یا ذره بینی استفاده نمیکرد،و در کل هیچکسی برای هیچ عدسی ای ارزشی قایل نبود.کسی نمی دانست که او این عدسی ها را برای که می تراشد،احتمالا خودش هم نمی دانست،ولی میتراشید.هیچوقت کت نمیپوشید،هرچند که کل راسته اعتقاد داشتند تنها روش فرار از سرما کت داشتن است.او فقط یک پیراهن داشت،و هیچوقت بیمار هم نمیشد.ریش کوتاه و مرتب مشکی رنگی داشت،دقیقا مثل موهایش.چند زخم کهنه هم روی چشم راستش داشت.چند بار سعی کرد تعدادشان را بشمارد،ولی هر بار شکست خورد.کاری به کسی نداشت.ولی راسته،مخصوصا بعد از وقایع اخیر زیاد با او کار داشت.کت قرمز ها می گفتند کت سیاه است و کت سیاه ها می گفتند کت قرمز.پیرمرد هم دور و اطراف او پیدا نمیشد و این برای تنها کسی که مالیات نمیداد عجیب بود.تنها کاری که از او سر می زد عدسی تعارف کردن به رهگذران بود.البته حق هم داشت.تمام بازاری ها مشکل بینایی داشتند.کت مشکی ها دوربین بودند،توی بازار،محوطه و قهوه خانه ها را تار میدیدند،ولی منظره ی بیرون کاملا شفاف بود.البته که این دیدگاه آنها بود و آنجا را هم به اندازه توی بازار تار میدیدند.کت قرمز ها نزدیک بین بودند،منظره بیرون کاملا تار بود و توی بازار را شفاف میدیند،که البته این دیدگاه خودشان بود و آنجا را هم به اندازه بیرون بازار تار میدیدند.البته که کسی یادش نیست کسی از آیدین عدسی ای بپذیرد،توی کل بازار فقط خودش عینک میزد.

چند هفته ای از تحولات بازار می گذشت.شجاع دل حالا به خاطر فشار هایی که چند هفته گذشته متحمل شده بود،موهایش سفید شده بود.ریش هایش هم کمی بیشتر از مورد علاقه اش بود.حالا معتاد چپق بود.هرچند که چپق کشیدن توی بازار کاملا معمول بود،ولی شجاع دل از توتونی که پیرمرد استعمال می کرد می کشید،که مصرفش برای همه قدغن شده بود.اما جوان توجهی به اینها نداشت،چیزی که جذبش میکرد آیدین بود.باور نمیکرد چنین موجودی در بازار نفس بکشد.قدم های بلند جوان او را به دکه آیدین رساندند،و جوان دید که او اصلا کت ندارد.آیدین که متوجه او شد،از جا برخاست،رو به او کرد و گفت:(سلام جوون.عینک میخوای؟)

-دمت گرم،چشم ما ایراد نداره.این آیدین که میگن تویی؟

-فرمایش؟

-حال و حوصله تشریفات ندارم.سیاهی یا قرمز؟

-سیاه قرمزش فرقی نداره وقتی همشون کت میپوشن.

-نکنه میخوای تا آخر عمرت به این پیریه سواری بدی؟انقدر بی وجودی؟

-این بره بدتر از اینش میاد.قبلا هم اومده

-این بره سگم جاش بیاد بهتره داداش من!

-منم کم از این ضرر ندیدم جوون ولی این ملت اول باید بفهمن چی میخوان،بعد واس خاطرش خون بریزن.

-یعنی قرمزی دیگه؟

-من قرمز نیستم،آیدینم.

شجاع دل به سمت آیدین خیز برداشت.همینکه یقه اش را گرفت،یک کت قرمز از حجله مقابل بیرون دوید و جوان را عقب کشید.شجاع دل به سرعت برگشت و زیر چانه کت قرمز زد که باعث شد او به دیوار مقابل بخورد.قمه را بیرون کشید و همین که خواست به جوان حمله کند،صدای پای پیرمرد از ته راسته آمد.کت قرمز دست نگه داشت.وقتی پیرمرد پیچ را پشت سر گذاشت و ظاهر شد،به سرعت خود را به کت قرمز رساند،گزلیک را بیرون کشید و کف راسته را از خون او فرش کرد.رو به شجاع دل کرد،یقه اش را گرفت و به دیوار چسباند.دود چپق را در صورتش تف کرد،گزلیک را زیر گلویش گذاشت و در حالی که از خشم می لرزید گفت:(حروم لقمه یه بار دیگه اینجا پیدات شه تیکه بزرگت گوشته!)و او را رها کرد.پوتین را روی زخم کت قرمز فشرد و هلاکش کرد.صبح بعد،وقتی شجاع دل به حجله اش رسید،یک بسته دید به نام آیدین.یک عینک و یک گزلیک در آن بود.چاقوی دسته استخوانی زیبایی بود که عقیق های روی آن انگار روح آدم را می مکیدند.عینک را پس زد،چون آیدین کت قرمز بود.چاقو را برداشت،چون آیدین کت مشکی بود.اما صحنه دکه آیدین صحنه غم انگیزی بود.کت قرمز ها و کت مشکی ها دکه آیدین را وارونه کرده،کل عدسی ها را شکسته بودند.آیدین در گوشه ای عاجزانه نشسته بود و اشک میریخت.چند دقیقه خاموش شد،چند ساعت به دیوار خیره ماند،بعد از جا بلند شد و رفت و هیچ کس دیگر خندیدن او را ندید.فقط بیرون بازار روی برف ها می نشست و ساعت ها به بازار خیره می ماند.دیگر نه عدسی ای ساخت،نه حرفی زد و نه عینکش را پاک کرد.ولی این موضوع کوچکترین اهمیتی برای هیچ بازاری ای نداشت.

سر ماه به ناگوارترین شکل ممکن فرا رسید.پیرمرد،با گروهی از کت قرمز ها راه افتاده بود تا مالیات ها را بگیرد.چند حجله پیشتر نرفته بودند،که خش صدای شجاع دل این سکوت شوم را،شوم تر شکست:(تا کی میخواید نونی که باید شیکم زن و بچتونو سیر کنه بریزید تو حلقوم این بیشرف؟)شلوغی بالا گرفت.آخرین قطرات خون بازار هم قطره قطره چکه میکرد و تلف میشد.روز انتخاب بود.کت قرمز ها و کت مشکی ها رو به روی هم صف کشیدند،و جوان و پیرمرد هم همراهیشان کردند.بازار به این جمعیت چشم دوخته بود تا سرنوشتش را تعیین کنند.برق قمه ها چشم را آزار میداد.اما به محض اینکه پیرمرد خواست هجوم ببرد،کت قرمز ها حرکتی نکردند.پیرمرد چرخید و ناامیدانه لاشخور هایی که پرورانده بود و امروز از گوشت تنش تغذیه میکردند را دید.گزلیکش را تاب داد و به سمت شجاع دل رفت.جوان هم جلو رفت.پیرمرد گزلیک را بلند کرد تا کار جوان را تمام کند،ولی همین لحظه آیدین با فریاد(تمامش کنید!)میان آن دو قرار گرفت و گزلیک پیرمرد خطی به خطوط چشم راستش اضافه کرد.چند بازاری به سرعت آیدین را گرفتند و از آنجا دورش کردند.پیرمرد وقتی این صحنه را دید،شانه هایش لرزید و گزلیک را انداخت.جوان که فرصت یافته بود،گزلیکش را در حلق پیرمرد فرو برد و خونش را ریخت.وقتی پاهای پیرمرد سست شد و افتاد،جوان هم تابی خورد و افتاد.کت هم ازتنش جدا شد و توی خون افتاد.بعد از اندکی سکوت،پیرمرد بلند شد.کت مشکی اش،که حالا قرمز بد رنگی شده بود را روی شانه اش انداخت،پاپاخ پیرمرد را برداشت و روی سر گذاشت و با قدم های سنگین و طولانی راسته را ترک کرد.

اجتماعیداستانرمانسیاسیسنت
تنها از این میترسم که فردا بمیرم و هنوز خود را نشناخته باشم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید