شاید باور نکنید و حتی به من بخندید و مسخرهام کنید. زنم حسود است، خیلی هم حسود است. سالهاست به رابطهی من و ماشینم حسادت میکند. گاهی به طعنه میگوید:«تو این قراضهرو بیشتر از من دوست داری.» کاش میفهمید. کاش معنی عشق افلاطونی را میفهمید. حیف نمیفهمد. نمیفهمد رابطهی ما فراتر از رابطه انسان و ماشین است، نمیفهمد رابطهی ما فراتر از رابطه گوشت و فلز است. امشب دوباره دعوامان شد، دوباره حسادتش گُل کرد، دوباره حرفش را پیش کشید، دوباره میخواهد ردش کنم، بفروشمش و از شرش خلاص شوم. میگوید:« این خونه یا جای من است یا جای این لگن.» داد میزند، قشقرق میکند و میگوید:« تو مریضی، تو مشکل داری، تو بیماری، بدبخت باید درمان بشی.» متاسفانه کمی تا قسمتی حق دارد. باید اعتراف کنم من یک عادت ناجور دارم، یک عادت بد که سالهاست نمیتوانم ترک کنم و ازش دل بکنم. چطور بگویم، خجالت میکشم، من...من...من باید یک یا دو بار در هفته توی ماشینم بخوابم وگرنه شبم روز نمیشود. ماشینم یک جورهایی رختخوابم است، سنگِ صبورم است، خانهی دومم است. اصلا نمیفهمم دلیل این همه غرض و دشمنی چیست. نمیفهمم چرا این قدر ازش بدش میآید. اصلا ما اولین بار همین جا با هم ملاقات کردیم، همین جا پشت چشم نازک کرد، از هم خوشمان آمد، دست هم را گرفتیم، عاشق شدیم، بوسه گرفتیم و با هم...استغفرالله. کاری میکند همه چیز را به همه، حتی به شما هم بگویم. حالا هم از خانه بیرونم انداخته، بالش و پتو به دست میروم تو ماشینم لم بدهم. چه بهتر. میدانم، رفتارم کمی غیرعادی، عجیب و غیرمنتظره است. ولی بگذارید کمی به عقب به عقبتر و به گذشته برگردیم و ریشه این عشق و دلبستگی را واکاوی کنیم.
بیست سال پیش وقتی صاحبخانه جوابم کرد آه در بساط نداشتم خانه رهن و اجاره کنم. این ماشینم بود که پناهم شد، رختخوابم شد و رسما خانهی دومم. توی چلهی تابستان و زمهریر زمستان سقفِ بالاسرم بود. یک سال تمام توش خوردم و خوابیدم و نشستم و کار کردم و حتی قضای حاجت کردم. هیچ وقت الکی ادا درنیاورد، ریپ نزد، یاتاقان نزد، سرسیلندر نترکاند، واترپمپ نسوزاند و خفه نکرد. مریضِ بوی چرم صندلیهاشم، اسیر تقتق برفپاکناش وقتِ رگبار بهارم، خسته آینهبغلها و خوشدستی فرمانشام. اگر نبود من هیچی نبودم، به هیچ جا نرسیده بودم، دانشگاهم را تمام نکرده بودم، شغل نداشتم، خانهی حالام را نداشتم و رسما یک ولگرد بیسر و پا و کارتُنخواب بودم. اگر نبود تو چار چار زمستان قندیل بسته بودم و از سرما تلف شده بودم. رابطهی من با ماشینم مثل رابطهی جیمز باند است با اُتولِ همهفنحریفش، مثل رابطهی مدمکس است با موتور کر و کثیفاش، مثل رابطهی لوک خوشانس است با جالی، مثل رابطهی محسن نامجو است با دو تارش و مثل رابطهی یک سامورایی است با کاتانایش. اگر نبود کجا میتوانستم قسطهام را صاف کنم، بدهیهایم را بدهم، و مسیر تهران شمال را و آن همه خاطره و آن همه درخت پرتقال را طی کنم. محال بود با حقوق کارمندی بتوانم زنم را به ماه عسل ببرم، بابا و مامان را به مشهد و بچههام را به مدرسه و دانشگاه برسانم. همه سیزده به درها را پا به پام آمد و پیر شد، مستهلک شد، و بهار و تابستان و پاییز و زمستانهام را رقم زد. پشتِ همه چراغقرمزها، ترافیکها، فحشِ ناموس خوردنها و قهر و آشتی و دلخوریهام از زن و زندگی و حتی روزگار کنارم بود.
هیچ وقت روزی را که خریدمش از یاد نمیبرم. وسط نمایشگاه، بین آن همه ماشین چشمم را گرفت، انگار تلهپاتی داشتیم، میخواندم، صدام میکرد و باهام حرف میزد و با مغناطیس عجیبی تنم را، پوستم را و پاهام را به سمت خودش میکشید. هر چقدر هم که زنم بگوید نمیفروشمش، ردش نمیکنم، ولش نمیکنم. حالا که این طور شد دوست دارم با هم بمیریم. دوست دارم پشت فرمان، البته در صد و بیست سالگی، و در یک تصادف شدید و شاخ به شاخ باشد. طوری که هر دو مچاله شویم، مضمحل شویم، پودر شویم و هیچ از هیچ کداممان نماند. و مثل فیلمهای کیمیایی تا آخرین نفس و به خاطر هم جان بدهیم. یا مثل رخش و رستم توی چاه چهل گز کنار هم بمیریم. من همچه پایانی میخواهم. حماسی، باشکوه، سانتیمانتال و تراژیک. هنوز هم فکر میکنید غیرعادیام؟
#دنده عقب با اتو ابزار.
beyfat821@gmail.com