شاهرخ ویسی
شاهرخ ویسی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

غلام و بی بی

شاهرخ ویسی
شاهرخ ویسی


غلام بی بی را دوست داشت.

اما بی بی عاشق رمضان شده بود.

پارسال که با رمضان رفته بود باغ وکیل سگ هاری پای بی بی را گاز گرفت هنوز وقتی راه میرود پای چپش می‌لنگد.

غلام وقتی سگ را گرفت زنده زنده پوستش را کند.

غلام می دانست بی بی دوستش ندارد. اما مهم نبود.

غلام زیر لب همیشه می گفت: رمضان با رمضان پارسال آمد با رمضان امسال هم می رود. اما برای غلام هر روز یک سال بود.

غلام تمام خانه را برای بی بی پر از پارچه های مخمل و ابریشم چینی کرده بود. هر ماه پنبه تخت بی بی را عوض می کرد.

زنجیر طلا و سنگ فیروزه از نیشابور برای بی بی خریده بود. فیروزه چشم سبز بی بی را زیباتر می می کرد.

با حوصله هر روز او را حمام می داد موهایش را شانه می زد. روی صورت بی بی گرد سفید می مالید. چشم او را سرمه می کشید و دستش را می بوسید.

زندگی غلام زیر چنگ بی بی بود.

شبها داستان‌ سگ کشی های خودش را برای او تعریف می کرد. از تجارت نخ و فرش ابریشم میگفت بی بی هم خوب گوش می داد. گاهی هم می خندید.

غلام هر شب موقع برگشتن به خانه رمضان را می دید که از بالای دیوار حیاط به کوچه می پرد. رمضان تا غلام بر می گشت. سریع فرار می کرد.

برای غلام این حرکت مهم نبود. همین که بی بی در خانه او می خوابد برای او کافی بود.

شب به زیر زمین رفت. در دلش خشم و کینه جا نداشت. فقط دلش برای برنو کهنه اش تنگ شده بود. پارچه کهنه و روغنی دور اسلحه را باز کرد برنو هنوز تمیز و چرب بود. دو فشنگ در خشاب جا داد. تا صبح در زیر زمین سرد و نمور به رمضان و شکم جلو آمده بی بی فکر کرد.

باید به سفر می رفت. اما بی بی هنوز خواب بود. به حیاط رفت روی دیوار خبری از رمضان هم نبود. آرام در حیاط را باز کرد. هیچ سگی در کوچه پرسه نمی زد. آرام و بی صدا داخل خانه رفت بی بی با عشق سرش را روی سینه پشمالو و سیاه رمضان گذاشته بود.

غلام عاشق نگاه کردن به مژگان بلند بی بی در خواب بود. اما شکم او پر از رمضان شده بود. غلام این را می دانست بی بی را درک می کرد. لوله برنو را وسط پیشانی رمضان گذاشت. غرش برنو خیلی بلند است و دل بی بی کوچک، آرام زیر لب گفت بنگ بنگ

بدون اینکه آب از آب تکان بخورد بی سرو صدا رمضان را داخل گونی انداخت سر بازار دباغی گونی رمضان را به رودخانه پرت کرد. غروب که برگشت کوچه خونی بود. و سگی داشت خون روی سنگ فیروزه نیشابور را لیس می زد.

شاهرخ ویسیداستانفیلمهنرعشق
نویسنده، شاعر ، پژوهشگر ، کارگردان ، فیلمنامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید