تاریکی، مثل یک پوشش سنگین و سرد، دور و بر آدمو میگیره. وقتی به عمق این تاریکی فرو میری، احساس میکنی که همهچیز از دست رفته. نه صدایی میشنوی، نه نوری میبینی. انگار دنیا به یک نقطهی خالی تبدیل شده و تو فقط خودت و اون حس سنگین تنهایی رو داری.
هر قدمی که برمیداری، صدای قدمات توی این سکوت مطلق گم میشه. یاد خاطرات خوش گذشته میافتی، اما اونها هم مثل سایههایی کمرنگ و دور، توی ذهنت پرسه میزنن. عمق تاریکی یادآور روزهاییست که میشد با یک لبخند ساده همهچیز رو تغییر داد، ولی حالا دیگه هیچکس نیست که بخواد یا بتونه این تاریکی رو بشکونه.
چشما رو که ببندی، میتونی حس کنی که تاریکی چطور بهت چنگ میزنه و سعی میکنه تو رو در خودش غرق کنه. ولی تو هنوز امیدی داری، شاید یک روز، یک نور کوچک بتونه این عمق تاریک رو بشکافه. اما الان، فقط میتونی توی این دنیای بیصدا و بی نور قدم بزنی و با خودت فکر کنی که آیا روزی میرسه که دوباره بتونی به آسمون نگاه کنی و ستارهها رو ببینی؟
کمتر از 14 روز به کنکور مونده. خدایا خودت رحم کن بهم