من بچه غروبم.
زمانی در غروبی دلگیر ، در ابتدای جبر و انتهای اوج، طرف های زمستان و در پیری پاییز به این دنیا آمدم. شاید برای همین است که احوال دلم همیشه مثل غروب، نارنجی و سرخ و گلگون بوده. شاید تو به کل برایم مهم نبوده ای و من به دنبال یک "تو" بودم تا بتوانم دلگیر و غم زده و عاشق باشم، مثل غروب.
گفتم که من بچه غروبم! اما مثل همه سریال های ترکی درگیر عشق ممنوعه ای شدم! من عاشق طلوع ام. طلوعی که شبیه غروب هست و نیست. تو طلوع نبودی! رک بگویم، تو هیچ وقت طلوع من نبودی...
می دانی، همین الان غروب را سرچ کردم. به من نخندی ها... نوشته بود "آفتاب پران".نخندی ها! ولی فکر نمی کنی شاید تو آفتاب من بودی؟! حالا که فکر می کنم رفتن تو بیشتر مثل پریدن کفتر بود تا چمدان بستن مسافر. اصلا تقصیر خودت است می خواستی نروی تا من هم تو را با کفتر مقایسه نکنم!
در همین لحظه که می نویسم، آفتاب در حال لبخند زدن است. لحظه معجزه آسایی ست. انسان را بهت زده، خوشحال و غمگین می کند. چرا که اتمام ناپسند است و آغاز، هیجان انگیز.
دیگر تا می توانم از تو نمی نویسم. وقتش است کمی از خود بنویسم و از خود بدانم. تو فقط همین قدر بدان که نبودت، عادت شده. پس خجالت بکش و برگرد!
می دانی، من عاشق آغازم. عاشق طلوع و روز اول مدرسه و لحظه سال نو. حتی سال نو چینی ها هم برای من شگفت انگیز است. جایی در توییتر خواندم و حالا به یقین رسیدم که «من هم عاشق آغازم» و سال نو، بهانه ای برای هر آغازی ست.
با این حال، از زمانی که به خاطر دارم در روز سال تحویل در غمگین ترین و منزوی ترین حالت زندگی بوده ام. گویی تمام غم آن سال در آنی از روحم رد شده است.
این آخرین پاراگراف است که تند تند می نویسم. وقت کم است و از طلوع جا ماندم. وقتی برایت ندارم و در تمام وقت هایم هستی. اشکی برایت نمی ریزم و در تمام بغض هایم نشسته ای. آقای محترم لطفا سریع تر جمع کن و برو.