ویرگول
ورودثبت نام
محمد‌جواد جوانمردی
محمد‌جواد جوانمردی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

فردا دیروز !

دیروز که از سینما برگشتم آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چطوری خوابم برد ولی در عوض ظهر که از خواب بلند شدم کمر درد شدیدی گرفتم طوری که حتی نمی‌تونستم بلند شوم .

بعد از چند دقیقه بلند شدم و رفتم دست‌شویی اما دیدم ۲ تا سوسک بال‌دار من رو محاصره کردن پس مجبور شدم بدون این که سوسک ها رو ناراحت یا اذیت کنم برم حموم و کارم رو انجام بدم .

بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون رفتم از یخچال پنیر بردارم که با نون بخورم ولی دیدم نونی نداریم که بخوام با پنیری که اون رو هم نداشتیم بخورم و از اونجایی که آدم خسته یا به اصطلاح کم حوصله ای بودم بیخیال شدم و فقط یک سیب از یخچال برداشتم و خوردم که البته اون هم با معده ام نساخت و من مجبور شدم به دلایل کاملا واضحی به جنگ با آن دو سوسک بروم . کلی بخوام توضیح بدم اونقدر قوی و ترسناک بودم که سوسک ها چه جیغ و داد هایی میکردند باید بودید و می‌دیدید چه گرد و خاکی به پا کرده بودم ولی به هر سختی یا آسونی که بود فراریشون دادم و به کار خودم رسیدم .

بعد تا ساعت پنج و نیم مشغول دیدن قسمت های آخر سریال obi-wan kenobi شدم و وقتی که داشتم قسمت آخرش رو می‌دیدم کلی اشک از چشمام می‌اومد و خیلی برام لذت بخش بود .

نزدیک های ساعت هفت بود که از خونه اومدم بیرون و روی صندلی در پارک نشستم و آهنگ گوش کردم .

شب که برگشتم خونه فیلم مورد علاقه ام رو گذاشتم دیدم و خیلی حس خوبی بهم داد ؛ بعضی اوقات خودم رو جا شخصیت اصلی فیلم میگذارم ، نمیدونم چرا ولی این کار را با همه شخصیت های فیلم ها و سریال ها میکنم ؛ حس جالبی داره .

با شنیدن آهنگ همچنین حسی پیدا می‌کنم
با شنیدن آهنگ همچنین حسی پیدا می‌کنم


داستانطنزفردا دیروزخاطرهنویسندگی
بخش جدیدی شروع خواهد شد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید