▀▄▀▄▀▄ YOUSEF ▄▀▄▀▄
▀▄▀▄▀▄ YOUSEF ▄▀▄▀▄
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

قرتی بازی

گوشه پیاده رو، لب جدول نشسته بودم. پیرمردی با نگاه متعجب از جلوی من رد شد و روبروی من، روی نیمکت نشست.

-چرا اونجا نشستی جوون؟

در دل با خود گفتم که آنچنان جوانی هم نیستم. البته که ظاهرم نشان نمی‌دهد.

+اینجا راحت ترم.

عصایش را کنار خودش گذاشت.

-میگم این قرتی بازی هایی هست که الان جوونای هم سن و سال تو انجام میدن...

+قرتی بازی که زیاده... کدوم شون؟

-همین که با همدم شون لباس یه جور میپوشن و... به اصطلاح ست میکنن.

از شنیدن کلمه همدم متعجب شدم، اما هم زمان خوشم آمد.

+این کارا هم به زعم شما ها قرتی بازی حساب میشه؟

-بله، چون هیچ معنی و مفهومی پشتش نیست.

گمان این را داشتم که چنین حرفی بشنوم. از نگاه این پیرمردها و پیرزن ها، همه چیز باید مفهوم و معنا داشته باشد. یکی نیست که به آنها بگوید ما همیشه هم دلمان نمیخواهد دانا و خردمند به نظر برسیم؛ گاهی دلمان میخواهد تهی از معنی باشیم و کاری کنیم که از نظرمان درست و مطبوع است.

+از نظر من که خیلی هم قشنگه، یه جور نشونه اس برای دوست داشتن.

-جوون تر که بودم یه عطاری سر کوچه مون بود به اسم گلابتون. صاحب عطاری، اکبرآقا خیلی خانمش رو دوست داشت و بعضی وقتا دوتایی باهم کار میکردن.سن شون زیاد بود، کسی رو هم نداشتن. بچه هاشون رو تک به تک فرستاده بودن غربت. این اکبرآقا دستی بر هنر هم داشت. تابلوهای خوشنویسی و نقاشی اش رو روی دیوار نصب میکرد. یادمه با دست خط خودش روی پیراهن سفید ساده اش، با رنگ سبز نوشته بود: "اگر گم شدم، برسم به دست گلاب." گلاب اسم خانمش بود. روی لباس گلاب خانوم هم با همون خط، به اضافه چندتا گل و برگ قشنگ نوشته بود:"گلاب"

حالا فهمیدی چرا میگم قرتی بازی؟

داستان کوتاهپیرمردتجربهزندگیعشق واقعی
مشتاقم تا در این فرصت کم، هنر بیاموزم، گاهی سینما، گاهی ادبیات و گاهی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید