پیشنوشت: این متن در ادامه این و این متن نوشته شده. به خواننده توصیه میشه قبلش دو تای قبلی رو خونده باشه. البته این هم اضافه کنم. قرار بود در مورد مردمسالاری دینی بنویسم. اما به نظرم رسید بد نیست قبلش در مورد این موضوع صحبت کنم. چون بر اساس منطق هگل، ادعای من اینه که وقتی یه جمع ناآزاده، یه نفر باید از طریق اجبار ناشی از وجدان خودش، در ابتدا خودش و در نهایت دیگران رو آزاد کنه. اما سوال اینه که چرا جمع ناآزاده. ریشه ناآزادی چیه.
و اینکه بالاخره به مردمسالاری دینی هم میرسم.
همانطور که در متن قبلی گفتم، از نظر افلاطون (و کلا فلسفه) انسان از اول ناآزاده، یعنی یا زور میگه (ظالم) یا زور میپذیره (مظلوم). آزادی اینطور به دست میاد که اول، یه نفر یا یه گروه یا یه طبقه آزاد میشه و بعد با فعالیت خودش همه رو آزاد میکنه.
حالا سوال اینه که چرا انسان ناآزاده و چرا به غیر خودش ظلم میکنه؟
قبل از ادامه یه چیز مرتبط بگم. ظلم در عربی از یه طرف معنی تاریکی داره و از طرف دیگه معنای ستم و زورگویی. میشه گفت در «ظلم» هر دو معنای استبداد و جهل جمع میشن. ظالم زورگو (مستبدّ) است چون در تاریکی قرار داره (جاهل). فکر میکنم ظلم نسبت به استبداد، اصطلاح دقیقتریه و بهتره از این لغت استفاده بشه.
اما ریشه ظلم چیه؟
نظرات مختلفی در مورد ریشه هر نوع ظلمی مطرح شده. هگل، مارکسیستها و فمنیستها از جمله کسانیاند که در مورد این موضوع حرف زدند. البته ممکنه نظرات دیگری هم باشه که من خبر ندارم. اما به نظر میرسه دقیقترین نظر برای هگل باشه. در این متن، اول نظر مارکسیستها و فمنیستها رو مطرح و نقد میکنم و در آخر هم به هگل میرسم.
مکتب مارکسیسم مالکیت خصوصی رو ریشه هر نوع ستمی در نظر میگیره. از نظر این جماعت، قبل از اینکه مالکیت خصوص پدید بیاد، مردم در صلح و صفا و آزادی در کنار هم زندگی میکردند. در هر جمعی، همه در گرداندن امور زندگی (از جمله، تهیه غذا، مصرف، بزرگکردن کودکان و ...) سهیم بودند. اما وقتی مالکیت خصوصی پدید آمد، آدم شروع کرد به استثمار همنوع خودش، کسی که مالک بود از غیر مالک، از جمله زنان، بهره میکشید.
اما از نظر فمنیستها، ریشه تمام ستمها به زمانی برمیگرده که جوامع بشری از حالت مادرسالاری خارج شد و مردها حاکم شدند. اگه به حیوانات هم نگاه کنیم، میبینیم که جنس نر در مقایسه با جنس ماده معمولاً خشونت بیشتری داره. دلیلش احتمالاً به تجربه مادری جنس ماده برمیگرده و اینکه این جنس مدت زیادی از عمرش رو به مراقبت از یه همنوع میپردازه (البته فمنیسم هم یه مکتب منسجم و واحد نیست. مکاتب مختلفی در خود فمنیستها وجود داره و نمیشه گفت همگی به چنین چیزی باور دارند. اما خب یه همچین نظریهای هست).
در هر دو نظریه، یه بهشت اولیه وجود داشته که بر اثر یه عامل خارجی از بین رفته و طبیعتاً استمثار انسان به دست انسان زمانی تمام میشه که به وضع اول برگردیم: از نظر مارکسیستها، لغو مالکیت خصوصی و از نظر فمنیستها، آزادی زن.
اما با مشاهده طبیعت این دو نظریه رد میشن. خوشبختانه الان مستندهایی در مورد زندگی حیوانات ساخته میشه که زیر و بم زندگیشون روشن میشه. به نظر میرسه نه مارکسیستها به این مستندها دقت کردند و نه فمنیستها.
یه مستند دیدم در مورد زندگی یه گروه از میمونها در فلان نقطه آفریقا. بین این میمونها نه مالکیت خصوصی وجود داره و نه اینکه مردها حاکماند. مادرها سالار گروهاند (به طوری که نرها مجبوراند برای جفتگیری از گروه خارج بشن و عضو یه گروه دیگه بشن) و همه چیز هم مشترکه. اما حتی بین این گروه هم سلسهمراتب وجود داشت، یعنی یه عده بالاتر از بقیه بودند و یه عده پستتر از بقیه. همه بالایی رو تکریم میکردند و پایینی رو تحقیر. شکی نیست که این یه شکل از ظلم و ستمه. من نمیدونم این سلسلهمراتب چطور پدید امده، اما خب وجود داره و نه ربطی به پدرسالاری داره و نه ربطی به مالکیت خصوصی. پس، باید قبول کنیم نه با آزادی زنان بشر آزاد میشه و نه با لغو مالکیت خصوصی.
ریشه ظلم جای دیگه است و برای از بین بردنش باید کار دیگری انجام بدیم. به نظر میرسه از نظر هگل، اینطور نیست که اول جامعه انسانی آزاد بوده، بعد این آزادی از بین رفته. ظلم و ستم یه قدم لازم برای رسیدن به آزادیه. توضیح میدم.
باز هم قبل از ادامه در مورد روح و نسبتش با انسان و کلا موجودات زنده در این عالم یه توضیح بدم. روح یه موجود یا عالم معنوی و غیرمادیه که مستقل از این عالم، وجود عقلانی یا مفهومی داره. البته روح جسمانیه الحدوث و روحانیه البقا است و این یعنی روح سلسله مراتبی داره که مراتب پایینتر از درجات آزادی کمتری برخوردارند و هر چه بالاتر بریم، آزادی روح کاملتر میشه. این موجودات زندهای که در زمین مشاهده میکنیم، مثالهای جزئی روحاند که هر یک در یه حد از مراتب روح متوقف شدند. انسان به بالاترین مراتب روح رسیده و شاهدش هم از نظر هگل، هنر، دین و فلسفه است، یعنی اموری که حداقل در زمین، فقط انسان تولید کرده.
روح در بدو امر که پدید میاد (مرحله تشخّص و جزئیت)، ناآزاده، اما میل به آزادی در درونش هست و برای رسیدن به این آزادی تلاش میکنه. این طور هم میشه گفت که روح هنگام پیدایش یه موجود جزئیه که به سمت عمومیت و کلیت حرکت میکنه. به عبارت ساده، یعنی، روح در ابتدا توسط غیر خودش محدود میشه، اما روح با چنگ انداختن و احاطه بر این غیر، غیر خودش رو درون خودش حل میکنه و به آزادی میرسه؛ روح تنها در ارتباط با غیر خودش از آزادی خودش آگاه و مطمئن میشه. این غیر ابتدا از جنس امور طبیعیه اما هر چقدر که روح پیش میره، غیر خودش هم پیش میره و از جنس خود روح میشه.
پس، روح به دلیل جسمانیه الحدوث بودن، اول کار، توسط غیر خودش محدود شده، اما خب میل به آزادی داره. باز هم به دلیل جسمانیه الحدوث بودن روح، روح در ابتدا شناخت ناقصی از ماهیت آزادی داره و برای آزادی خودش خواهان اینه که غیر خودش رو درون خودش ببلعه و محو کنه. در مورد امور طبیعی، فرایند آزادی روح، صورت مصرف و یا ابزارسازی به خودش میگیره. روح با مصرف غیر خودش و نابودکردنش جهت رفع نیازهاش مطمئن میشه که تنها خودش از وجود مستقل و آزاد برخورداره و غیر خودش مستقل نیست. اما وقتی به یه روح دیگه میرسه، برای حفظ آزادی خودش، وارد یه جدال میشه. این جدال زمانی به پایان میرسه که یا یکی از دو طرف نابود شده باشه یا اینکه یکی به استثمار دیگری درآمده باشه. اینجاست که ظالم و مظلوم پدید میان. ریشه ظلم در تاریکی روحه یا جهل روح در مورد ماهیت خودش و آزادی خودش.
اما اگه غیر من آزاد نباشه، من هم آزاد نیستم. وقتی من غیر خودم رو میکشم، شاید در لحظه به یه احساس آزادی دست پیدا کنم، اما این احساس پایدار نیست، چون دیگه چیزی وجود نداره که آزادی من رو تأیید کنه. اما اگه زنده نگهش دارم و استثمارش کنم، باز هم احساس آزادی که از این طریق به دست میاد، کامل نیست. چون کسی که آزادی من رو تأیید میکنه برده است، یعنی یه روح ناآزاد. و این نمیتونه رضایتبخش باشه.
آزادی حقیقی آزادی همه است. در حقیقت، بالاترین شکل آزادی زمانیه که آزادی من توسط یه موجود آزاد دیگه تأیید بشه. راه رسیدن به آزادی وحدت من و غیر من در یه ما است. عشق، دوستی، خانواده و یا دولت (حکومت) از اشکال مختلف این وحدتاند (اینکه در عشق و دوستی هر دو طرف آزاداند، شاید واضح باشه. اما در مورد خانواده و دولت ممکنه ابهامات زیادی وجود داشته باشه. در مورد این دو تا، من چیزی نمیگم. صبر کنیم تا خود هگل در اصول فلسفه حق بهتر توضیح میده).
اینجا یه چیز از خودم بگم: روح زمانی آزاد میشه که از جدال با غیر خودش دست برداره و شورا کنه.
بالاتر گفتم که از نظر هگل، ظلم و استثمار یه قدم لازم در مسیر آزادی روحه. چرا؟ چون این برده است که قادره همگان رو آزاد کنه.
مسأله اینه: روح ناآزاده چون در ابتدا فقط و فقط از منظر جزئی خودش به مسائل نگاه میکنه، یعنی در ابتدا فقط خودش و آزادی خودش رو میبینه و اصلا متوجه نیست که غیر خودش هم یه روح زنده است که از حقّ آزادی برخورداره. دلیل اینکه در ابتدا جدال میکنند، همینه. حالا اگه نتیجه جدال با مرگ یکی از طرفین به پایان نرسه، یعنی اگه یکی دیگری رو استثمار کنه، دو تا موجود مختلف پدید میاد: ارباب (یا ظالم) و برده (یا مظلوم).
ارباب چون برنده جداله، به تنهایی آزاد میشه و برده مجبوره براش کار کنه (در واقع خود این کار کردن برده برای ارباب، تجسم آزادی اربابه). اما ارباب حقیقتاً آزاد نیست، چون از یه طرف در منظر جزئی خودش متوقف شده و از طرف دیگه، کسی که آزادیاش رو تأیید میکنه، آزاد نیست. از نظر هگل، ارباب در اسارت جزئیت خودش میپوسه (به تاریخ هم نگاه کنیم، همینه. همیشه امپراطوریهای عالم در نهایت از درون پوسیدند. رومیها که خودشون رو تنها ملت آزاد در نظر میگرفتند، از درون دچار زوال و انحطاط شدند. اروپای قرن 19 که همه دنیا رو استثمار میکرد، خودش به جون خودش افتاد و خودش رو اسیر ایالات متحده کرد. به نظر میرسه ایالات متحده هم دچار غرور و خودبینی شده و احتمالاً همین باعث انحطاطش بشه).
اما برده مجبور میشه از آزادی خودش دست بکشه و برای ارباب کار کنه (وجود لغیره). در اصل، برده موفق شده از جزئیت خودش دست بکشه و از منظر جزئی ارباب نگاه کنه. برده هم خواستِ خودش رو دیده و هم خواست اربابش، برای همین قادره با آزادکردن خودش همه رو آزاد کنه.
قبلا گفتم سه عالم معنوی یا عقلانی هگل (مثال مطلق، طبیعت و روح) منطق و عقل حاکم بر عالم مادیاند. در نتیجه، هر موجود زندهای در این عالم، تحت منطق روح عمل میکنه.
پس، اگه در ساحت مفهومی (یعنی در عالم غیرمادی)، این برده است که همه رو آزاد میکنه، در ساحت واقع هم به همین نحو آزادی حاصل میشه (آینده از آن مستضعفان است). اما در ساحت واقع و مادی، به دلایل مختلف ممکنه این اتفاق رخ نده؛ چون برده دچار ازخودبیگانگی میشه (رجوع به این متن) و تا زمانیکه دچار ازخودبیگانگیه قادر به هیچ کاری نیست. برده برای آزادی باید پیش از هر چیزی به خودش برگرده و خودش، نیازهاش و خواستهاش رو کشف کنه. پس از رفع این ازخودبیگانگیه که برده برای آزادی خودش تلاش میکنه (اینکه موفق بشه یا نه به مسائل مختلفی بستگی داره، از جمله اینکه آیا از زور کافی برای مقابله با ارباب برخورداره یا نه).
پس وقتی با جهانی روبرو هستیم که خیلی وقته رسم آزادی و آزادگی رو فراموش کرده، یعنی جهانی که مردمش یا ظالماند یا مظلوم، روش رسیدن به آزادی اینه که مظلوم خودش رو به لحاظ درونی آزاد کنه (یعنی به خودش رجوع کنه) و بجنگه تا به لحاظ بیرونی خودش و همچنین، ظالم رو آزاد کنه.
البته باید به یاد داشته باشیم که در سمت مظلوم هم اینطوری نیست که یه دفعه همه با هم آزاد بشن. همیشه آزادی از یه نفر شروع میشه و این یه نفر حتی ممکنه از سمت ظالمان باشه. به هر دلیلی ممکنه یه نفر از طبقه ظالم (یا اشراف یا ثروتمندان یا ارباب) از وضع موجود ناراضی باشه و تلاش کنه همگان رو آزاد کنه. اما خب نکته دقیقا اینه که حتی همین فرد هم مجبوره برای این کار سراغ طبقه مظلوم بره، یعنی این طبقه رو از خودشون و وضعیتشون آگاه کنه و تشویقشون کنه تا علیه وضعیت موجود قیام کنند.
پیامبرها و البته برخی از فلاسفه دقیقا این انسان آزاد بودند که تلاش کردند همه رو آزاد کنند. سقراط کسی بود که تلاش میکرد جامعه رو از بند جهالت و خودخواهی آزاد کنه، اما متاسفانه چون زور نداشت، لشکر جهل قربانیاش کرد.
یه نکته دیگه هم بگم، بردهِ هگل مساوی مستضعفان اسلام یا پرولتاریای مارکسه. در اسلام همچین چیزی هست که آینده زمین از آن مستضعفانه. مارکس هم در «مقدمه نقد اصول فلسفه حق هگل» به این اشاره میکنه که پرولتاریا (طبقهای که به جز زنجیرهاش چیزی برای از دست دادن نداره) باید به سلاح فلسفه (یا حکمت آزادی) مجهز بشه تا خودش و در نتیجه، نوع بشر رو آزاد کنه.