آیه که اینه:
معنای آیه هم اینه:
«و ما هیچ رسولی در میان قومی نفرستادیم مگر به زبان آن قوم تا بر آنها (معارف و احکام الهی را) بیان کند، آنگاه خدا هر که را خواهد به ضلالت وا میگذارد و هر که را خواهد به مقام هدایت میرساند و او خدای مقتدر داناست.»
با بخش اولش کار دارم. تفسیرش که خیلی ساده است. محسن قرائتی هم فهمیده:
مراد از «لسان قوم» در اين آيه، تنها لغت و زبانِ مردم نيست، زيرا گاهى ممكن است گويندهاى با زبان مردم سخن بگويد ولى مردم حرف او را درست نفهمند، بلكه مراد آسان و قابل فهم گفتن است، به گونهاى كه مردم پيام الهى را بفهمند.
معتقدم این آیه رو باید به این معنی بگیریم که یه سری از ماجراهایی که در قرآن روایت شده، صرفا یه قصه است برای تبیین یه حقیقت پیچیده.
نکته اینه: حقیقت پیچیده است و بیانش برای آدمهای عادی کار سختیه. برای همین، حقیقت در قالب یه سری قصه و داستان و ماجرا بیان میشه.
با یه مثال توضیح میدم. بریم سراغ ماجرای ابراهیم و اسماعیل.
قصه خیلی ساده است. خدا از ابراهیم میخواد پسرش رو قربانی کنه. ابراهیم بالاخره قبول میکنه این کار رو انجام بده. اما مشخص میشه خدا فقط داشته امتحانش میکرده.
اما خب همین قصه ساده داره یه حقیقت پیچیده رو بیان میکنه: در این قصه، عناصر لازم برای آزادی درونی روح یا اراده بیان میشه.
هگل همین قصه رو در سه بند 5 و 6 و 7 اینجوری بیان کرده:
بند 5
اراده متضمن 3 عنصر اصلی است: الف) عنصر نامتعیَّنیِ محض، یا صرفِ تأملِ «من» راجع به خود، تأملی که در نتیجه آن، هر محدودیت و محتوایی منحل میشود، چه این محدودیتها و محتویات، بیواسطه [/به شکل غریزی]، به تأثیر طبیعت، نیازها، امیال و محرکها حاضر باشند، و یا به شیوههای دیگر مشخص و تعیین شده باشند؛ این، عمومیت و یا «عدمتناهیِ بیکران» است که از طریق انتزاعِ مطلق حاصل میشود: صِرف تفکر راجع به نفسِ خود.
بند 6
ب) همچنین، من از [وضعیت] نامتعیّنیِ نامتمایز به [وضعیت] تغایر و تعیّنیابی استحاله مییابد و یک تعیّن را به منزله یک محتوا و مقصود [gegenstand] مستقر میسازد – این محتوی، در ادامه، ممکن است توسط طبیعت تعیین شود و یا بهدست مفهوم روح ایجاد شود. «من» با استقرار خود همچون چیزی متعیّن، بهطور کلی، به عرصه موجودیت [dasein] قدم میگذارد – مرحله مطلقِ تناهی یا تشخص «من».
بند 7
ج) اراده اتحاد هر دوی این مراحل است - تشخص که در خود تأمل کرده، و بدین طریق، به عمومیت بازگشته است. این مرحلهِ تفرد یا خودتعیّنبخشیِ «من» است؛ بدین طریق که «من» خود را در مقامِ سالبِ خود مستقر میکند، یعنی به منزله چیزی معین و محدود، و در عین حال، با خود میماند، یعنی در اینهمانی با خود و عمومیتاش؛ و در این تعینیابی، صرفاً به خود وصل میشود. «من» تا آنجایی به خود تعین میبخشد که خود، مرجعِ سالبیتش باشد. «من» در مقام این ارجاعِ به خود، نسبت به این تعین بیتفاوت است. «من» این تعین را بهمنزله چیزی متعلِّق به خود و همچون امری معنوی میشناسد، بهمنزله یک امکانِ صرف که توسط آن محدود نمیشود، بلکه خود را صرفاً به این دلیل آنجا [در آن تعین] مییابد که خود را در آن مستقر میکند. این، آزادیِ اراده است، و مفهوم یا جوهریتِ اراده را میسازد؛ [به عبارت دیگر،] جاذبهِ آن را میسازد، درست همانطور که جاذبه جوهریتِ جسم را میسازد.
بذارید اول هگل رو تفسیر کنم.
هگل در بند 5 داره میگه لازمه آزادی اینه که انسان قادر باشه از هر چیزی بگذره. قادر باشه هر رابطهای رو تموم کنه و هر چیزی رو بریزه دور. به این عنصر میگه، عنصر نامعینی محض. لازمه آزادی اینه که انسان واجد یه من نامعین باشه، منی که میتونه هیچی نخواد.
اما این فقط یه عنصره. درسته که انسان باید قادر باشه از هر چیزی بگذره و هیچی نخواد، اما آزادی دو عنصر دیگه هم داره که در بندهای بعدی بهش اشاره میشه.
انسان باید یه چیز رو بخواد. اگه فکر کنه آزادی در نخواستنه، به مرگ و تخریب رو میاره (توصیه میکنم حتما بند 5 و 6 و 7 رو کامل بخونید). پس باید یه چیز رو بخواد. وقتی یه چیز رو میخواد، عنصر دوم شروع میشه (بند 6). انسان یه چیز رو میخواد و خودش رو محدود میکنه؛ یعنی از اینکه نامعین باقی بمونه، دست میکشه. یعنی از من بودن دست میکشه.
اما چیزی که میخواد نباید هر چیزی باشه. انسان باید امر عمومی یا کلی رو بخواد. انسان باید اصول کلی رو بخواد، اصولی که لازمه آزادی خودش و دیگران هستند. خانواده یکی از این اصول کلیه.
حالا بریم سراغ قصه ابراهیم.
وقتی خدا از ابراهیم میخواد اسماعیل رو قربانی کنه، در اصل داره امتحان میکنه ببینه ابراهیم واجد عنصر اول هست یا نه. میخواد ببینه ابراهیم قادره در راه حقیقت (که چیزی جز آزادی نیست) خودش رو از هر قید و بندی آزاد کنه یا نه.
ابراهیم نشون میده در راه آزادی حاضره از هر چیزی بگذره، حتی فرزند خودش. ابراهیم امتحان رو قبول میشه. ابراهیم اثبات میکنه واجد یه منِ محض و نامتناهیه. اما خب خدا در ادامه به ابراهیم میگه نیازی به کشتن اسماعیل نیست. یعنی لازم نیست ابراهیم برای اثبات آزادی خودش اسماعیل رو قربانی کنه. لازم نیست برای اثبات آزادی خودش، هر محدودیت و محتوایی رو منحل کنه. یعنی،
ابراهیم واجد من هست، اما برای اثبات اینکه واجد من هست، لازم نیست اسماعیل رو که مظهر خانواده است قربانی کنه.
بعد از این ماجرا،
ابراهیم متوجه میشه حاضره در راه آزادی حتی از خانواده بگذره، اما میدونه تا وقتی نیازی نیست، باید خانواده رو بخواد.
امیدوارم مشخص شده باشه حرف هگل و محمد یه چیزه. منتها،
محمد حقیقت رو به زبان قصه بیان میکنه و هگل به زبان علم، یعنی به شیوهای نظاممند و با استفاده از مفاهیم واضح و متمایز.
اما خب مساله اینه که همین الانش هم خیلیها نمیفهمند این سه بند هگل در مورد چی هست. مسلما محمد نمیتونسته این حقیقت رو به این صورت علمی بیان کنه. پس طوری بیان کرده که قومش حرفش رو بفهمند.