به طور خاص، در دوره دانشگاه از دید بقیه یه آدم لاابالی بودم.
اما باز هم سوال اینه که واقعاً اون بودم؟ جوابش هم آره است و هم نه.
میگم نه، چون اگه چیزی بود که علاقهام رو جلب میکرد، خودم بدون اینکه نیازی به اجبار باشه، میرفتم سراغش تا بفهمم چیه.
اما با توجه به اینکه هم چیزهای مورد علاقهام متفاوت بود و هم اینکه دایره محدودی داشت، از دید بقیه لاقید و لاابالی و بیغیرت و بیخیال و ... بودم.
یه سری چیزها برای غیر من مهم بود که من حتی ذرهای هم اهمیت نمیدادم. چند موردش رو که بیشتر از بقیه باعث تنش بین من و غیر خودم شد، مطرح میکنم.
اول، مفاهیمی مثل خانواده و غیرت و ناموس برام بیمعنی بودند. سال 87، اکثریت نسل نوجوان و جوان به این چیزها اهمیت میداد و من تک بودم. این براشون خیلی عجیب بود و به من به چشم یه آدم فضایی نگاه میکردند. یه سریهاشون که دیگه خیلی احمق بودند، از من سوال میکردند «اگه ازدواج کنی، اجازه میدی با زنت سکس کنیم». من هم جوابم این بود که نمیدونم و واقعا هم نمیدونستم. اون زمان نمیتونستم به اون سوال جواب بدم، چون به نظرم میرسید باید در موقعیتش قرار بگیرم تا بتونم به سوال جواب بدم. حقیقتش رو بگم، اون زمان چیزهایی مثل ازدواج و عشق به زن و چیزهایی مثل اینها برام قفل بودند. اصلا دنبال این چیزها نبودم. حتی نمیفهمیدم دختر و پسرهایی که با هم وارد رابطه دوستانه و عاشقانه میشن، دقیقا چه کار میکنند. هیچ تصوری نداشتم که دوستی و عشق چه معنایی داره.
البته اینها به این معنی نیست که میل جنسی نداشتم. چیزی که جوابی براش نداشتم، این بود که اصلا چرا دوستی. من جوابی برای چرایی دوستی نداشتم و همین باعث میشد با هیچ دختری در ارتباط نباشم. البته دوستیهای پسرانه هم برام بیمعنی بود. اما پسرها چون فکر میکردند من یه پسرم تلاش میکردند به من نزدیک بشن و من هم مشکلی نداشتم تا مانعشون بشم. دخترها هم دقیقا چون فکر میکردند یه پسرم، تلاشی نمیکردند. با توجه به اینکه اکثریت زنان ایرانی در ارتباط منفعل هستند و منتظر مینشینند تا مرد تلاش کنه، طبیعتا ارتباطی شکل نمیگرفت
البته فقط یه بار یکی از دخترهای سال پایین دانشکده برای برقراری ارتباط یه تلاش ریزی کرد که اون هم شکست خورد. برام یه کادو (طبیعتا کتاب) خرید تا راه ارتباط رو باز کنه. اما من اصلا نفهمیدم که این کتاب چه معنایی داره و همون اول کار ارتباط قطع شد. من هیچ تلاشی برای تداوم ارتباط نکردم و اون هم خیال کرد اهمیتی نمیدم و ارتباطی شکل نگرفت.
الان عشق و خانواده رو درک میکنم. اما اینجوری نیست که محتاجش باشم. یعنی اینجوری نیست که از سر نیاز به عشق، وارد رابطه با هر کسی بشم.
دوم، بیوطن بودم.
همیشه به لحاظ فرهنگی از مردم این سرزمین بسیار دور بودم. اما به خصوص در اون زمان، سیاست و تاریخ این سرزمین برام ذرهای اهمیت نداشت. من سال 87 وارد دانشگاه شدم. اون سال جنب و جوش زیادی در دانشگاه امیرکبیر وجود داشت، اما من فارغ از همه چیز تو خودم بودم. سال 88 به اصرار خانواده رأی دادم، اما سفید. چون به نظرم میرسید هر دو طرف باطلاند. محمود به نظرم صرفا یه دروغگو و حقهباز تمام عیار بود و میرحسین هم یه احمق سادهلوح (حتی معتقد بودم خامنهای هم ظالمه). از طرف دیگه، به نظرم میرسید خود دانشجوها هم یه مشت جوگیر احمقاند؛ برای همین، بهشون نزدیک نمیشدم.
سال بعدش هم که شلوغ شد، هیچ دخالتی نکردم. چون به نظرم میرسید هر دو طرف اشتباه میکنند. من خودم هم اون زمان به لحاظ سیاسی پرت بودم، اما به نظرم میرسید هر دو طرف دعوا ناقصاند و درست فهمیده بودم. اما خب چون خودم هم پرت بودم، طبیعتا ترجیح میدادم هیچ دخالتی نکنم. سیاست اصلا مسأله من نبود. من دنیای خودم رو داشتم و توش خوشحال بودم.
این هم یکی دیگه از چیزهایی بود که باعث میشد به چشم دیگران یه آدم لاابالی به نظر برسم.
در مورد مسأله سیاست، الان معتقدم که اون زمان حقیقتا گاو بودم. هیچ انسانی نباید از کنار مسائل سیاسی زمان خودش بیاهمیت بگذره. اما خب، از طرف دیگه، با توجه به اینکه در مورد مسائل سیاسی و تاریخی ایران هیچی نمیدونستم، هنوز هم معتقدم سیاست عدم مداخلهای که اون زمان اتخاذ کردم، درست بوده. ولی امروز دیگه اون آدم خام و بیسواد نیستم.
به بقیه هم توصیه میکنم اگه از تاریخ ایران و جهان و وضعیت امروز جهان چیزی نمیدونن، در مورد مسائل سیاسی با قاطعیت نظر ندن و همه چیز رو صفر و یک نبینند. جمهوری اسلامی نه مطلقا شرّه و نه مطلقا خیر. اگه هر دو طرف مخالف و موافق نظام این رو میفهمیدند، خیلی خوب بود. بعد احمقانهتر از همه چیز اینه که همه هم میدونن تفکر صفر و یکی غلطه، اما وقتی به سیاست و جمهوری اسلامی میرسند، نگاهشون صفر و یک میشه (این جماعت حرف و عملشون در تضاد با هم قرار داره).
سوم، نسبت به خودم و آیندهام بیتفاوت بودم.
من فقط در لحظه حال و در دنیای کتابها زندگی میکردم. هر چیز دیگهای در برابرش بیاهمیت به نظر میرسید.
در دوران مدرسه، با توجه به اینکه به علوم مختلف علاقه داشتم، مشکلی با درس و مدرسه نداشتم.
اما دانشگاه خیلی فرق داشت و من هم زمان انتخاب رشته به قدری پرت بودم که در انتخاب رشته گند زدم. دقیقا چیزی رو انتخاب کردم که ازش متنفر بودم: مهندسی.
سال اول هنوز متوجه نبودم چی شده. سال دوم و با تخصصی شدن بیشتر درسها تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته. از اون به بعد، نسبت به تمام دروس اصلی رشته خودم بیتفاوت شدم. سر کلاسها حاضر میشدم، اما حواسم جای دیگه بود.
اون زمان یه عادت عجیب پیدا کردم. سر کلاسهایی که حوصلهام سر میرفت، تمام مدت با یه خودکار یا یه مداد روی کاغذ و صندلی مینوشتم.
چی مینوشتم؟
هیچی. فقط یه سری کلمات یا یه سری حروف رو پشت سر هم تکرار میکردم. کل صفحه رو با یه سری کلمات بیربط به هم سیاه میکردم. هیچ معنای مشخصی نداشت. یه عده تلاش میکردند از توش معنی پیدا کنند، اما هیچ معنایی نداشت. فقط هر کلمهای رو که به نظرم جالب میرسید، پشت سر هم تکرار میکردم.
البته یه حرف خاص بود که به شدت بهش علاقه داشته: حرف g. امکان نداشت خودکار به دست بگیرم و این حرف رو ننویسم. اما خب سر کلاس و از بین حرفهای استاد، یه سری کلمات رو انتخاب میکردم و اونها هم اضافه میکردم.
اون زمان خودم هم نمیفهمیدم معنای این چیزها که مینویسم چیه. اما الان میدونم فقط یه معنی داشتند. اون نوشتههای بیمعنی حاکی از بیمعنایی و پوچی زندگی خودم بودند.
این عادت رو هنوز هم حفظ کردم. هر از گاهی که بیکار باشم و خودکار و کاغذ جلوم باشه، شروع میکنم به نوشتن. الان چند مورد از این نوشتهها رو دارم. اینجا میذارم:
البته سر کلاس خیلی حواسم جمع بود که بدون دردسر کارم رو انجام بدم. اما خب بعضی وقتها هم گیر میافتادم. یه دونه هست که از همه بدتر بود. انتهای کلاس، چسبیده به دیوار سمت چپ نشسته بودم و اینقدر حواسم پرت شده بود که به جای اینکه رو به تخته و استاد باشم، 90 درجه به سمت دیوار چرخیده بودم و داشتم دیوار رو خط خطی میکردم. استاد بهم تشر زد که داری چه کار میکنی. من هم گفتم ببخشید و مثل آدم سر جام نشستم.
اما خب علیرغم اینکه سر کلاس توجهی به درس نداشتم، اما آخر ترم میخوندم و یه نمره در حد قبولی میگرفتم. البته تا پایان سال چهارم اینجوری بود. سال پنجم (یعنی، ترم نهم) تمام دروس رو با نمره زیر یک و دو افتادم.
چی شد؟
سال سوم، به این نتیجه رسیدم که ارشد باید برم فلسفه. با خانواده که مطرح کردم، مخالفت کردند. یک سال باهاشون بحث کردم تا در نهایت قانع شدند نباید در زندگی من دخالت کنند.
تا پایان سال چهارم حدودا 124 واحد پاس کرده بودم. قرار شد سال پنجم دروس واحدهای باقیمونده رو بگذرونم و همزمان برای ارشد فلسفه بخونم.
دومی رو به خوبی انجام دادم. رتبهام شد 10. اما اولی رو گند زدم.
چی شد که گند زدم؟
دلیلش برمیگرده به پرسش اصلی زندگی: اینگه چرا باید زندگی کنم؟
قبلا در این متن توضیح دادم که چطور ادبیات و فلسفه باعث شدند به پوچی زندگی پی ببرم. در واقع درستش اینه که بگم من زندگی پوچی داشتم و وقتی فلسفه خوندم، جذب فلسفههای شکگرا شدم.
سال پنجم به بالاترین حد از لاقیدی و لاابالیگری رسیدم و دیگه حتی کوچکترین اهمیتی هم به دروس صنایع ندادم. اون سال خیلی غیبت داشتم و زمانی هم که حضور داشتم، آشکارا داشتم برای کنکور میخوندم. اساتید اینها رو میدیدند و در آخر، برام جبران کردند.
البته برای کنکور خوندم، اما خب خود کنکور باعث شد به شک برسم. منابع کنکور ارشد فلسفه، منابع بسیار بدی هستند. کسی که این منابع رو بخونه، با فلسفه بد آشنا میشه و به اشتباه میافته. من هم فلسفه رو اشتباه شناختم و به زندگیام گند زدم.
ترم دهم هم مجددا همین اتفاق افتاد. به شدت درگیر ایده خودکشی شده بودم و دیگه اهمیتی به دروس ندادم و اون ترم هم تمام دروس رو با نمرههای زیر یک و دو افتادم.
لاقیدی من نسبت به تمام امور در طول زمان کامل شد.
به عنوان آخرین حرف:
اون زمان شاید لاقید و لاابالی به نظر میرسیدم. اما این مساله به این دلیل بود که در جهان اطرافم چیزی وجود نداشت که جذبم کنه. فقط یه کتاب بود که اون هم بعد یه مدت باعث شد به پوچی برسم. وگرنه همون زمان هم تعهد بسیار بالایی نسبت به علایق خودم داشتم.
حالا بذارید به تعریف علامه دهخدا از واژه «لاابالی» ارجاع بدم:
«صیغه متکلم وحده از مضارع ، به معنی باک ندارم ، نمی ترسم ، نترسم...در فارسی بیشتر بصورت جامد استعمال شود به معنی بی باک. بی مبالات. سهل انگار. وِل انگار. بی قید. خوارکار. بی التفات. بی درد. بی بند و بار. شُل اوزار. ( شُل افزار ) ( در کرمان ). بی پروا»
با این تعریف، هنوز هم لاابالی و لاقیدم. البته همزمان به شدت نسبت به چیزی که بهش علاقه داشته باشم، تعهد دارم. ولی مسأله اینه که فقط به یه چیز تعهد دارم: ذهن خودم و محتویاتش. این محتویات هم اصولیه که از محمد و هگل گرفتم. در اصل، تنها وطن من همین ذهن خودمه. اما خب این وطن ذهنی رو باید در خارج خودم محقق کنم.
پس، تعهد اصلی من فقط و فقط به خودمه، نه ایران و نه جمهوری اسلامی و نه این مردم. فقط به جایی نیاز دارم تا این محتویات رو توش پیاده کنم. این خرابشده نشه، میرم یه خرابشده دیگه و البته که من سخت ناامید میشم. یعنی هنوز هم امید دارم که اینجا بتونم کاری بکنم.