قبلا چند بار خودکشی کردم. یه مدت بود که فقط مرگ میخواستم. اصلا میتونم زندگیم رو به دو دوره قبل و بعد خودکشی تقسیم کنم.
این مدت چند سال طول کشید. یعنی چند سال طول کشید تا قادر بشم بدون ذرهای حسرت و پشیمانی و یا حتی ترس، عمل خودکشی رو انجام بدم.
اما خب عملیات ناموفق بود. در زمانبندی اشتباه کرده بودم. میخواستم بدون درد بمیرم. برای همین، انتخابم «مونواکسید کربن» بود. این گاز بیبو اگه به مدت طولانی استنشاق بشه، به آرامی و در طی یه خواب شیرین فرد رو میکشه.
قبلش سعی کرده بودم با تیغ رگم رو بزنم. اما ترس از درد باعث شد نزنم. برای همین، گشتم و بیدردترین روش رو پیدا کردم.
حدودا بیست تا قرص خواب خوردم، لوله بخاری رو از جاش بیرون کردم و رفتم زیرش با خیال تخت خوابیدم. اما خب هشت ساعت براش کم بود. من فقط به مدت هشت ساعت در خانه تنها بودم و همین باعث شد زنده بمونم. فکر میکردم زمانش کافی باشه. اما نبود. زمان بیشتری میخواست.
خانواده این سری فهمیدند چه کار کردم و حقیقتش، من هم از بعد اون دیگه سمت این کار نرفتم.
میگم چرا دیگه سمتش نرفتم اما قبلش باید در مورد دلایلم برای خودکشی توضیح بدم.
خودکشیام دو دلیل داشت: از یه طرف، از زندگی میترسیدم و از طرف دیگه، هیچ هدفی نداشتم، یعنی زندگی برام بیمعنی بود.
اما من همیشه اینجوری نبودم. در طول زمان و در طی یه فرایند تدریجی اینجوری شدم.
بذارید از اولش بگم.
موقع تولد، به لحاظ جسمانی ظریف و شکننده بودم. از اونهایی بودم که در صورت نبود مراقبتهای پزشکی، تلف میشن.
ظرافت جسم رابطه مستقیمی داره با شدت حساسیت روح یا نفس. یعنی اینجوریه که هر چقدر جسم ظریفتر باشه، فرد احساسات و عواطف رو به نحو شدیدتری تجربه خواهد کرد؛ فرقی نداره حسی مثل نور خوشید باشه یا طعم یه غذا یا حس پیچیدهای مثل حضور در یه مکان ناآشنا و غریبه.
این باعث شد واکنش من به تغییرات محیطی شدیدتر و بیشتر از بقیه باشه. باعث شد خیلی دیرتر از بقیه به یه محیط و جمع جدید عادت کنم. البته من از اونهام که وقتی عادت کنم، خیلی بهتر از بقیه عمل میکنم.
مدرسه شاهدشه. وقتی وارد مدرسه شدم، طبیعتا اول کار رفتم تو خودم. روزهای اول اینجوری بودم که سرم رو میذاشتم روی میز و فقط گریه میکردم. اصلا کنار اون آدمها نبودم. بقیه با هم بودند، اما من حتی اونجا حضور هم نداشتم. کم کم فهمیدم باید از گریه دست بکشم و به این محیط جدید عادت کنم. پس، از گریه دست کشیدم. یه مدت ساکت به همه چیز نگاه کردم. محیط و آدمهاش رو یکم شناختم. بعد، قدم به قدم با اون آدمها ارتباط گرفتم و در طول این ارتباط، بیشتر شناختمشون.
بهرحال، به مدرسه عادت کردم و اونجا با یه دنیای جدید آشنا شدم: دنیای علم.
تا قبل مدرسه، تنها سرگرمیهام بازی با سایر بچهها و تماشای تلویزیون بود.
اما بعد مدرسه یه همبازی جدید پیدا کردم: علم.
شیفته تمام علوم بودم. فرقی نداشت ریاضی، تاریخ، علوم تجربی، ادبیات و حتی دینی، فقط از اینکه چیز جدید یاد میگرفتم خوشم میاومد.
طبیعتا درسم همیشه خوب بود. از شاگردهای برتر کلاس بودم. بقیه تصور میکردند خرخونم، اما اشتباه میکردند. من فقط با شوق و لذت درس میخوندم. البته اصراری نداشتم بهشون اثبات کنم خر نمیزنم، چون خیلی هم علاقه نداشتم باهاشون در ارتباط باشم.
بعد چند سال به جایی رسیدم که همنشینی با کتابها رو به همنشینی با آدمها ترجیح دادم. از بازی با همسن و سالهام دست کشیدم و غرق در کتابهای مختلف شدم.
سالهای مدرسه، در اوقات فراغتم همه جور چیزی میخوندم.
به همین خاطر، سطح معلوماتم همیشه فراتر از سن خودم بود. همیشه بیشتر از همسن و سالهام میدونستم، چون خیلی بیشتر از بقیه خونده بودم.
کم کم بقیه و بازیهاشون برام عجیب و غریب شد. یعنی بقیه برام غریبه شدند و همین باعث شد در چشم بقیه یه غریبه بشم. دنیای کلمات باعث بیگانگی من از غیر خودم شد.
پس، سواد در عین حال که باعث شد معلوماتم بالا بره، باعث شد قدم به قدم از غیر خودم بیگانه بشم.
البته در سالهای مدرسه هیچوقت ارتباطم با غیرخودم به طور کامل قطع نشد. همیشه یکی دو نفر بودند که فقط در ساعتهای مدرسه وقتم رو باهاشون میگذروندم. اما دوست به معنای حقیقی نبودند. کتاب دوست و همبازی حقیقی من بود.
البته دروغ نگم، بازیهای کامپیوتری هم بود. اما بازی کامپیوتری بیشتر برام سرگرمی بود. بهش معتاد نبودم.
گذشت و گذشت تا رسیدم به زمان انتخاب رشته. رفتم رشته ریاضی و فیزیک. چرا؟
راستش فقط به حرف مامانم گوش دادم. مامانم میخواست از من یه بچه مهندس بسازه. اون زمان از این موضوع خبر نداشتم و به حرفش گوش دادم. اما اشتباه کردم به حرفش گوش دادم.
چرا اشتباه کردم؟
چون اون زمان شغل آینده دغدغهام نبود. بهش حتی فکر هم نکرده بودم. فقط غرق مطالعه بودم. اصلا به این فکر نمیکردم که در آینده به یه شغل نیاز خواهم داشت. درگیر این مسائل نبودم. فقط میخواستم کتاب باشه. تصور میکردم زندگی تا آخرش همینه که معاشم از یه جا تأمین میشه و من فقط مطالعه میکنم. هدفم از زندگی اشتباه بود و کسی نبود اشتباهم رو به من گوشزد کنه.
اگه ممکن بود با علمی که الان دارم، به گذشته برگردم، حتما رشته علوم انسانی و فلسفه رو انتخاب میکردم. اما خب دیگه نمیشه کاریش کرد.
البته این هم بگم. من هیچوقت بچه حرفگوشکنی برای مامانم نبودم. اینکه به حرف مامانم رفتم ریاضی و فیزیک به این معنی نیست که تحت اجبار قرار داشتم. مامانم نمیتونست من رو مجبور به کاری خلاف میلم کنه. من از علوم ریاضی و فیزیک هم لذت میبردم. با مسائل ریاضی و فیزیک ذهنم رو ورزش میدادم. برای همین، مخالفتی نکردم و فقط رفتم.
کنکور رسید و رتبهام بین 600 تا 700 شد.
این بار هم موقع انتخاب رشته اشتباه کردم و این اشتباه مرگبار بود.
باز هم به حرف بقیه گوش دادم و رفتم یه رشته مهندسی. صنایع امیرکبیر قبول شدم. این رشته من نبود. اما اشتباه کردم، چون این بار هم بدون هدف بودم و فقط میخواستم بدون فکر مرحله انتخاب رشته رو رد کنم.
اما دانشگاه برای من دو چیز داشت:
تا قبل دانشگاه، فقط رمانهای آبکی خونده بودم. با ادبیات بزرگان آشنا نبودم. اما بعدش با نویسندگان بزرگی آشنا شدم. اینها مسائل جدیدی برام مطرح کردند. یه عده حتی موفق شدند من رو به شک بندازند.
گفتم که هدفم از زندگی اشتباه بود. وقتی با کسی مثل داستایوسکی مواجه شدم، تازه به این پرسش رسیدم که چرا دارم زندگی میکنم و دلیلی براش نداشتم.
تا قبل دانشگاه فقط شنیده بودم فلسفهای هست و یه سری آدمها در طول تاریخ فیلسوف بودند. اما نمیدونستم حرف این فیلسوفان چیه. اما بعد دانشگاه جذب مباحث فلسفی هم شدم.
فلسفه و ادبیات دست به دست هم کاری کردند چرایی زندگی برام یه مسأله بشه. کاری کردند در کل زندگیام شک کنم.
همزمان با این مسأله، از بقیه بیشتر فاصله گرفتم و بیگانگیام با غیر خودم شدیدتر شد. روز به روز بیشتر تو خودم رفتم. طوری شد که اون اواخر، تا پیش از خودکشی، عملا هیچکس رو نمیدیدم و با هیچکس حرف نمیزدم. تو زندگیام فقط یه خواهرم حضور داشت که با اون هم هیچ حرفی نداشتم.
اولین بار در سن 21 یا 22 سالگی فکر خودکشی به سرم زد. اما تا عملیاش کنم، طول کشید. اولش اینجوری بود که فقط به خودکشی فکر میکردم. اما خودم هم میدونستم اهلش نیستم. فقط هر از گاهی باهاش کلنجار میرفتم. اما چون هیچ ارتباطی با غیر خودم نداشتم و تنها بودم و از طرف دیگه، در زندگی هدفی نداشتم، فکر خودکشی روزبهروز پررنگتر شد.
شده بودم یه آدم بیهدف و تنها که دیگه قادر نبود با غیر خودش ارتباط بگیره. طبیعی بود اگه حس کنم تعلقی به دنیا ندارم. طبیعی بود اگه زندگی رو پوچ بدونم. طبیعی بود اگه از ادامه زندگی بترسم.
اگه دلیلش مشخص شده، برسیم به اینکه چرا دیگه سمتش نرفتم.
سمتش نرفتم چون یه هدف پیدا کردم.
گفتم که بعد از خودکشی، خانواده فهمید و تازه شروع کردیم به صحبت با هم. متوجه شدم ترسم اشتباه بوده. متوجه شدم خانواده آدم، هیچوقت آدم رو تنها نمیذارن. متوجه شدم تنها نیستم.
این یه آرامش خاطر بود. باعث شد ترسم از زندگی بخوابه.
با خودم گفتم به زندگی ادامه بدم تا ببینم چی میشه. گفتم به درک؛ فعلا ادامه میدم، اگه دیدم نمیشه، طوری تمامش میکنم که حقیقتا تمام بشه.
اما برای ادامه زندگی چه کار باید میکردم؟
میتونستم به دانشگاه ادامه بدم. وقتی خودکشی کردم، در طی شش سال حضورم در دانشگاه، 129 واحد پاس کرده بودم (البته از این شش سال، دو ترمش رو ثبتنام نکرده بودم). فقط 11 واحد درسی باقی مونده بود تا فارغالتحصیل بشم.
رفتم دانشگاه و ثبت نام کردم. اما مجددا ولش کردم. به نظرم رسید اگه یه مهندس صنایع بشم، زندگی بیارزشی خواهم داشت.
من حتی قبل از خودکشی هم از زندگی راضی نبودم. طرز زندگی بقیه برام عجیب بود. هیچوقت نمیخواستم شبیهشون بشم. پس، اینکه مهندس بشم و برم سر کار و خونه و زندگی تشکیل بدم، برام ارزش نبود. به نظرم میرسید این زندگی ارزش زندگی کردن نداره.
اگه میخواستم زندگی کنم، فقط یه راه برام باقی بود، اینکه درست عین یه فیلسوف جهان رو تغییر بدم. اون زمان، این هدف رو انتخاب کردم. حتی درکی از این نداشتم که چه تغییری لازمه، اما هدفم رو گذاشتم تغییر جهان.
و چون از مارکس شنیده بودم که هدف فیلسوف باید تغییر جهان باشه، رفتم سراغ خود مارکس.
به خاطر این هدف، مجددا وارد زندگی شدم؛ یعنی کم کم و با احتیاط تمام با غیر خودم ارتباط برقرار کردم.
حالا میتونم به سوال اصلی جواب بدم.
چرا خودکشی نمیکنم؟
من هم مرگ و هم زندگی رو با تمام وجودم خواستم. و میتونم ادعا کنم خواست زندگی به مراتب سختتر و قشنگتره. برای همین، دیگه به خودکشی فکر نمیکنم.
پ.ن: البته من الان مارکسیست نیستم. خیلی وقت پیش مارکس رو خوردم و دیدم ایرادات اساسی داره. اما هدفم هنوز هم همونه. شاید بعدا در مورد زندگیام پس از خودکشی صحبت کنم.