بعد از نوشتن این متن با یه دوست صحبت داشتم و پرسید:
چطور معلمان رو براي اين هدف آماده کرد؟
هدف چیه؟ جلب اعتماد و راهنمایی و هدایت کودک.
جواب من این بود:
سوال سختیه. میتونم در عمل یاد بدم. اما توضیح دادنش الان برام سخته.
به نظرم میرسه برای جواب به این سوال، بد نیست یکی از خاطرات خودم رو بگم. میتونه روشنگر باشه. اول، خاطره رو میگم و بعد یه سری نکات هست باید بیان کنم.
این خاطره مربوط به چهار پنج سال پیش میشه. تقریباً همون زمانها یادداشتش کردم. اون یادداشت رو بدون هر نوع ویرایشی اینجا میذارم:
بعد از تموم شدن کلاس ها، بچه ها طبق معمول نمی رفتند خونه و بیرون از مدرسه تو پارک تجمع کرده بودند. یه سری از بچه های ایرانی محل هم که حدودن هفت هشت سال داشتند، تو پارک بودند و مشغول اذیت کردن یه معتاد کارتن خواب. یکی از بچه های کلاس اولی مدرسه ما هم به اسم علیرضا، اون اطراف بود و تماشا میکرد. اون آقا که اسمش رو هم نمیدونم چیه، نتونست تحمل کنه. دنبال بچه ها کرد، اما فقط تونست علیرضا رو بگیره. من صحنه رو می دیدم، اما دخالتی نکردم. کتک نزد، فقط یکمی ترسوند و ولش کرد. علیرضا اومد پیش من برای دادخواهی. اما به محض اینکه خواست داستان رو بگه اشکش دراومد. فکر کنم تجربه سنگینی براش بود. داستان رو تعریف کرد. ازش پرسیدم تو هم اذیتش کردی؟
گفت نه فقط ایرانیا اذیتش می کردند
پرسیدم چرا بهش نگفتی تو اذیتش نمی کردی؟ که جواب درستی نداشت.
بهش گفتم اگه میای بیا الان بریم پیش آقاهه بهش بگو جریان چی بوده. بگو که اذیتش نمی کردی. اشتباهی تو رو دعوا کرده. اول مخالفت کرد. من هم چیزی نگفتم. اما چند دقیقه بعد دوستاش بهش اضافه شدن. دیدم الان زمان خوبیه، حالا که دوستاش هم کنارش بود، ممکن بود کمی جرأت پیدا کنه. دوباره بهش پیشنهاد دادم که بیاد بریم به معتاده بگه که اذیتش نمیکرده. اینبار وقتی دید دوستاش هم هستند، جرأت گرفت و باهام اومد. رفتیم تو پارک پیش آقاهه. از دور دیدم داره مصرف میکنه، بهش اشاره زدم داریم میایم پیشش. اونم تا ما برسیم بساطش رو جمع کرد. رفتم بهش گفتم علیرضا میخاد باهات حرف بزنه و به علیرضا هم گفتم بگو. علیرضا همون حرفا رو بهش زد که اذیتش نمیکرده و اشتباهی اینو گرفته. اینبار هم وقتی توضیح میداد اشکش دراومد. اما تونست حرفشو بزنه. آقاهه هم بهش گفت ببخشید و بوسیدش.
فرداش علیرضا رو با یکی از دوستاش تو حیاط دیدم. دوستش ازم پرسید تو علیرضا رو از دست معتادا نجات دادی؟ علیرضا گفت نه من خودم خودم رو نجات دادم.
من میتونسم برای آروم کردن علیرضا برم با معتاده دعوا کنم. اما نتیجهاش چی میشد؟ علیرضا یاد میگرفت آدمای دیگه دشمناند و فقط زبون زور حالیشون میشه. و اینکه اگه جایی کم بیاره، لازمه یکی باشه که ازش دفاع کنه. من فرصتش رو برای اینکه با مسألهاش درگیر بشه ازش میگرفتم. یعنی در واقع اجازه نمیدادم یه مهارتی رو یاد بگیره. اما مسأله فقط این هم نیست. حتی ممکنه اعتماد به نفسش رو بکشه، چون دیده که خودش نمیتونه از پس کاری بربیاد و لازمه همیشه یکی باشه ازش حمایت کنه.
اما وقتی خودش میره این کار رو انجام میده، کاری میکنه که یه بزرگسال ازش معذرت بخواد، نه فقط اعتماد به نفس پیدا میکنه که مهارت انجام اون کار رو توی هر شرایط دیگهای هم به دست آورده. بهش اجازه داده شده که وارد دنیا بشه و تلاشش رو بکنه. دیده که میتونه در محیط تأثیرگذار باشه. فعال باشه، نه منفعل. میتونه اتفاقات از ناحیهی اون نشأت بگیره. به خاطر همینه که فرداش مطمئنه که خودش، خودش رو نجات داده.
نکته اول:
بعد از انتشار این متن جناب آقای دادخواه به قول خودشون پابرهنه وسط بحث پریدند و ایراد گرفتند که
«مشکل از کمالگرایی ما آدم بزرگهاست. دست از سر بچهها برداریم و بذاریم مثل آدم زندگی کنن. قرار نیست همه توی یه رابطه دوستی به عرفان برسن. بعضی ها فقط میخوان توی یه رابطه به سطحی ترین امیال بشری شون پاسخ بدن. دست از سر بچههای مردم برداریم، خودشون بلدن زندگی کنن. حالا این وسط دو نفر به عرفان میرسن، دو نفر هم صرفا رابطه جنسی برقرار میکنن. هیچ کسی، تاکید میکنم هیچ کسی در دنیا صلاحیت این رو نداره که تکلیف کنه به بچههای مردم، که حتما باید توی روابطتون به عرفان برسید.»
ادامه گفتگو رو حتماً در اینجا مطالعه کنید.
من از جناب دادخواه یه سوال دارم. در این مورد هم جرأت میکنه بگه مشکل از کمالگرایی ما آدمبزرگهاست؟ آقای دادخواه، به نظرتون من اینجا باید مداخله میکردم یا نه؟ باید به علیرضا یاد میدادم نحوه درست برقراری روابط اجتماعی چی هست یا نه؟
اگه جوابتون آره است، پس من حق دارم وقتی دو کودک در روابط دوستانه هم به مشکل خوردند، وارد بشم و راهنماییشون کنم.
نکته دوم:
علیرضا اون لحظه طوری بود که انگار غم تمام عالم رو روی دوشش حمل میکرد. نمیتونست حرف بزنه.
کاری به بزرگی و کوچکی یا میزان جدّیت مسألهاش ندارم. چیزی که مهمّه اون حسیه که اون لحظه داشت. خودش این مسأله رو خیلی بزرگ و جدّی میدید، به طوری که حتی فکر کردن بهش و صحبت در موردش باعث میشد بیاختیار اشکش سرازیر بشه.
اما خب وقتی جرأت کرد تا بره و مسألهاش رو برای اون طرفی که باهاش مشکل داشت، بیان کنه، مسأله کامل حل شد. یه لحظه به این فکر کنیم که علیرضا نمیرفت با اون طرف صحبت کنه. چی میشد؟ تا چند روز فکر و ذکرش رو درگیر میکرد؟ چه نفرتی از آدمهای معتاد و کارتنخواب در دلش جمع میشد؟
اما خب تمام اینها با یه صحبت ساده و دوستانه برطرف شد.
مسائل آدمبزرگها هم همینه. تمام مسائلشون به همین سادگی قابل حلّاند. اما متأسفانه آدمبزرگها برخلاف علیرضای قصّه ما از زدن حرف دلشون میترسند.
نکته سوم:
به آزادی این معتاد کارتنخواب دقت کنید. حالا این رو مقایسه کنید با خودخواهی این آدمبزرگهایی که هیچ جوره حاضر نمیشن از موضع خودشون کوتاه بیان.
این هم بگم. خیلی وقتها، مسائل حتی با بیانشون حلّ نمیشن چون طرف مقابل آزادگی نداره. یه لحظه فکر کنید اگه کارتنخواب قصّه ما به جای این برخورد معقول، یه توسری دیگه هم به علیرضا میزد، چه اتفاقی میافتاد؟
خواصّ پرمدّعای ویرگول از این کارتنخواب یاد بگیرند.