رایزن
رایزن
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

یک مثال از تعلیم شورایی

قبل شروع چند نکته بگم:
اول) من به کسی توهین نمی‌کنم. درسته در متن قبل گفتم خاک بر سر یه عده، اما این توهین نیست. لیاقت‌شون همینه. این یه واقعیته. این همه نهاد حکومتی قرار بوده در زمینه فلسفه و دین کار کنند و خروجی‌اش هیچ بوده؛ تقریباً هیچ. من فقط 15 ساله مطالعات جدی رو شروع کردم و الان اینجام. اگه افراد ساکن در اون نهادها یه ذره جدیت داشتند، وضع این نبود. نظام آموزشی امثال من رو از دست میده. به یه عده انگ بیش‌فعالی می‌زنه، به یه عده انگ اختلال ناتوانی در تمرکز، به یه عده انگ درخودماندگی، به یه عده انگ تنبلی، به یه عده انگ کودنی و ... و به غیر از طوطیان جمع، همه رو سرکوب می‌کنه. پس توهین نیست اگه بگم خاک بر سر این نظام آموزشی. یه موقع به کسی برنخوره!!!

دوم) اگه سلسله متونی رو که درباره نظام تربیتی نوشتم خونده باشید (این اولین متن از اون سلسله متونه)، می‌دونید که من معتقدم شورا اصلِ روشِ تعلیم و تربیته: یه مناظره یا سوال و جواب در فضای دوستانه برای رسیدن به حقیقت.
حالا می‌خوام یه مثال از این روش بهتون نشون بدم.
گفتگویی است با کاربر آرزو بر سر منطق هگل. شروع منطق هگل رو ضمن یه گفتگو برای این کاربر بیان کردم. من قبلا در این متن همین رو توضیح داده بودم. به نظرم بد نیست هر دو رو یه نگاه بندازید. طبیعتا این گفتگو کامل‌تره.

سوم) یه نکته هم در مورد منطق هگل بگم. این منطق نبوغ جنون‌آمیزی داره. من جنون رو دیدم. یه مدت توش زندگی کردم. برای همین هگل رو درک کردم. حرف‌هاش عین حقیقته و مسائل بزرگی رو حل میکنه. مسائلی که برای خیلی‌ها حتی مسأله نمیشه. اکثریت حتی نمی‌دونن همچین مسائلی هست و چه اهمیتی دارند. من هم بیست سالگی همین بودم؛ به قول افلاطون یه توله‌سگ.
این فقط شروع منطق هگله. بهتره بگم شروع یه سفره.

به من که تا اینجاش خوش گذشته. نمی‌دونم چرا یه عده فکر می‌کنند من دیوونه‌ای چیزی هستم؟

چهارم) اینجا در مورد نحوه تکامل عقل نظری هم صحبت شده. با این حال، لازمه یه متن جدا در مورد روش تکامل عقل کار بشه.

حالا بریم سراغ گفتگو:

کاربر آرز نوشت کافر و یه سری سوال مطرح کرد. سوالاتی هم داشت در مورد فقر. ما از فقر شروع کردیم و رسیدیم به منطق هگل. من هم رفتم سراغش و گفتم:

«ریشه فقر چیه؟
افلاطون معتقده فقر یه عده همیشه در زیاده‌خواهی یه عده دیگه ریشه داره.
قبول داری؟»

آرزو:

«بله هم این هم جهل اون عده دیگه
اون افراد زیاده خواه باید ابزاری داشته باشن برای اعمال خواسته هاشون که اونم جهله.»

من:

«پس میبینی. حتی ریشه فقر اقتصادی هم فرهنگه.
یعنی ما حتی برای برقراری عدالت اقتصادی، به یه انقلاب فرهنگی نیاز داریم.
میدونی به چی میگم انقلاب فرهنگی؟»

حتی علی هم این رو فهمیده که ریشه فقر اقتصادی، فرهنگه. دقیق‌تر بگم، اختلاف و فاصله زیاد بین درآمد اقشار مختلف جامعه، ریشه در حرص و طمع انسان داره. اما اساتید طوطی نظام هنوز نفهمیدند. با حرص و طمع باید چه کار کرد؟ جواب این سوال کمک می‌کنه به عدالت اقتصادی برسیم.

آرزو:

«به نظرم تفکر چیز مناسبیه برا منقلب سازی
تفکر؟»

من:

«اما تفکر هم قواعد خودش رو داره.
هر کسی بلد نیست فکر کنه. یعنی یاد نگرفته. باید یاد بگیره.»

آرزو:

«این هم درسته
ولی قبلش خب باید اثبات کرد تفکر درست چیه؟ و با عقل پذیرفت ماهیتشو نه چون دین یا فلان آموزه گفته»

من:

«درسته. اما هگل معتقده عقل در طول مسیر تفکر درست، میفهمه قواعد درست تفکر چیه.»

آرزو:

«ی خورده متناقض نیست این جمله؟
اخه تا مسیر درست تفکر نباشه قواعد درست تفکر از کجا میاد؟»

من:

«وقتی میگم هگل جنون امیزه، برای همینه.
هگل تناقضات رو درون منطقش جمع میکنه.
میخوای برات توضیح بدم چطور؟»

آرزو:

«بله همین مورد یافتن قواعد تفکر درست در تفکر درست رو بی زحمت
من عاشق چیزای جنون امیزم چون نزدیک ترین چیز به نبوغن.»

من:

«قبلش باید یه سری توضیحات بدم.
ببین تلاش فلسفه این بوده که حقیقت مطلق رو بشناسه. مطلق یعنی بی‌قید و شرط و آزاد. تلاش فلسفه اینه که بفهمه تو این عالم چی حقیقتا مستقل و آزاده. تو ادیان به این حقیقت میگن خدا. فلاسفه به این علم میگن متافیزیک. هگل میگه متافیزیک همون علم منطقه.
اما متافیزیک یه تفاوت با سایر علوم داره. هگل در مقدمه کتاب منطقش در مورد همین حرف میزنه. سایر علوم از پیش روششون مشخصه. ریاضی یا فیزیک روش مشخصی دارند. اما متافیزیک یا منطق این رو نداره. چون منطق شناخت قواعد درست تفکره و تو تا زمانی که منطق رو نشناخته باشی نمیدونی روش درست تفکر چیه. پس روش درست تفکر ضمن مسیر به دست میاد.
این مقدمه رو داشته باش تا برسیم به اصل کار.
یه سوال ازت میپرسم. بدیهی‌ترین چیزی که ذهن میتونه بهش برسه چیه؟ اون چیه که هیچکس نمیتونه توش شک کنه؟»

آرزو:

«اینکه مثلا ی ادم بدونه زنده هست یا نیست درسته؟»

من:

«تو خود مفهوم زنده بودن هم میشه شک کرد. درسته؟
شک دکارتی میدونی چیه؟
دکارت میتونه بگه من میتونم در هر چیزی شک کنم، الا اینکه شک میکنم. شک کردن حالتی از تفکره. پس من نمیتونم در اینکه افکاری دارم شک کنم. اینکه افکاری وجود دارند، بدیهیه. نمیشه درش شک کرد. دکارت بعد از این، از وجود این افکار به وجود من میرسه. وجود من رو با وجود همین افکار اثبات میکنه.
تا اینجا رو فهمیدی چی شد؟»

آرزو:

«بله بله»

من:

«دکارت اشتباه میکنه. ما میتونیم در اصالت افکار و اصالت من هم شک کنیم.
چطور؟
فرض کن تمام این چیزهایی که داری میبینی، بخشی از یه نمایش درون یه ابررایانه باشه. فرض کن تمام این چیزهایی که داری میبینی بخشی از یه بازی کامپیوتری باشه. یعنی تو حتی نمیتونی به افکار و وجود خودت مطمئن باشی. تو اگه نقش اول یه بازی کامپیوتری باشی، دیگه اصالت نداری. درسته؟ افکارت هم اصالت نداره. چون از قبل کدنویسی شده.
فهمیدی چی شد؟
پس ما باید بریم عقب‌تر. ما نمیتونیم به اصالت افکارمون یقین داشته باشیم. اما یه چیز هست که نمیشه توش شک کرد. اینکه یه چیزهایی هست. بالاخره یه چیز هست. نمیدونیم اون چیز چیه؟ فکره، منه، جسمه، طبیعته و ...؟ نمیدونیم. اما میدونیم یه چیز هست. در این هستی نمیشه شک کرد. در خود وجود نمیشه شک کرد. اینکه این وجود چیه، نمیدونیم. اما میدونیم وجود هست.
وجود بدیهی‌ترین مفهومه که عقل بهش میرسه.
یعنی هیچکس نمیتونه در وجود شک کنه.
فهمیدی چی شد؟»

آرزو:

«پس بودن ی چیز شد وجود .
و میگین وجود برخلاف شک زیر سوال نمیره؟»

من:

«درسته. وجود شک پذیر نیست (فهمیدی چرا؟)
این وجود چیه؟ این وجود رو نمیشه لمس کرد. نمیشه حسش کرد. نمیشه دیدش. تو هر چیزی ببینی، خود وجود نیست. یکی از صورت‌های وجوده. تو انسان میبینی. تو رنگ میبینی. وجود رو نمیتونی ببینی.
وجود یه مفهوم عقلانیه که باید شهودش کنی. با چشم عقل ببینش. هر چیزی از یه وجود برخورداره که اصل اون چیزه. میدونی چرا اصلشه؟
یه میز رو در نظر بگیر که وجود داره و یه میز رو در نظر بگیر که وجود نداره. روی کدوم یکی از این میزها میشه نشست؟ اونی که وجود داره. پس میز برای اینکه میز باشه و آثارش محقق بشه، باید وجود داشته باشه. برای همین میگن اصل هر چیز، وجودشه.»

آرزو:

«اره فهمیدم درواقع منم منظورم خود بودن بود توی بحث زنده بودن انسان
یعنی اینکه هستم .
بله واضحه تا اینجا»

من:

«پس بدیهی‌ترین چیزی که میتونیم بهش باور داشته باشیم، خود مفهوم وجوده. این مفهوم شک پذیر نیست.
اما بریم سراغ وجود. وجود چیه؟ وجود رو چطور میشه تعریف کرد؟ وجود چه تعینی داره؟
تعین یعنی چیزی که یه چیز باهاش از بقیه چیزها متمایز میشه. مثلا زنده بودن یکی از تعینات انسانه که باهاش از موجودات غیرزنده متمایز میشه.
حالا وجود چه تعینی داره؟
هیچی. چون تعین یعنی وساطت. انسان با واسطه زنده بودن از غیر زنده متمایز میشه.
وجود هیچ تعینی نداره، چون بدیهی‌ترین مفهومه. مفهومیه که بی‌واسطه هر چیز دیگه‌ای به ذهن خطور میکنه. تو انسان رو بخوای تصور کنی، با واسطه یه جسم و یه سری اندام و یه ذهن و یه سری احساسات و ... تصورش میکنی. اما وجود رو با واسطه چی میشه تصور کرد؟ هیچی. وجود بدیهیه.
وجود از هیچ تعینی برخوردار نیست: وجود محض.
تا اینجا واضحه؟»

آرزو:

«بله بله واضحه»

من:

«پس اگه بخواهیم وجود رو تعریف کنیم، تنها چیزی که میتونیم در موردش بگیم اینه که وجود، وجود است. وجود رو با هیچ چیز دیگه‌ای نمیشه تعریف کرد. چون محض و بسیطه.
اما وجود محض و بدون تعین رو در نظر بگیر. این وجود چه تعینی داره؟ هیچی. حالا عدم رو در نظر بگیر. عدم محض. عدم محض چه تعینی داره؟ اون هم هیچی.
پس وجود و عدم هیچ تعینی ندارند که از هم متمایز بشن. وقتی دو تا چیز هیچ تمایزی با هم ندارند، یه چیزاند.
وجود، عدم است.
واضح بود؟»

آرزو:

«یا حضرت شیس ?
اره اره واضحه چه جذاب این همون جنون عجیبی بود که میگفتین. ولی عجبا واقعا»

من:

«هگل با وجود شروع میکنه و صرفا از طریق تامل بر خود مفهوم وجود، عدم رو میکشه بیرون.
وجود و عدم دو تا چیز مختلف‌اند. اسبی که وجود داره، خیلی متفاوت از اسبیه که وجود نداره. اما وجود و عدم رو اگه در حالت محض خودشون در نظر بگیریم، میبینیم هیچ تمایزی ندارن.
ما میدونیم وجود و عدم دو چیزاند، اما وقتی در موردشون فکر میکنیم، میبینیم هیچ تمایزی ندارند. از این یه قاعده به دست میاد: اینهمانی در عین تمایز.
یه چیز در عین حال که با غیر خودش متمایزه، اینهمان هم هست. این یه قاعده منطقیه. در واقعیت مادی خودش رو چطور نشون میده؟ مثلا در دوستی یا عشق. دو تا دوست، یه روح اند در دو بدن. اینهمانی در عین تمایز.
دیدی قواعد تفکر صحیح چطور در طول مسیر به دست میاد؟»

آرزو:

«بله دیدم. ولی ایهمانی بودن روابط رو نفهمیدم»

من:

«کدوم اینهمانی؟ اینهمانی رابطه وجود و عدم یا رابطه دوستانه و عاشقانه؟»

آرزو:

«فکر کنم الان منظورتون رو فهمیدم. چون به نظر خودم یکی شامل دیگری میشه مثالتون رو درک نکردم
ولی توضیحات تون درباره این همانی بودن وجود و عدم رو فهمیدم و میتونم به چیزای دیگه ای تعمیمش بدم.»

من:

«هگل این کار رو به دنبال یه علم یقینی انجام میده. از یه مفهوم واحد شروع میکنه (بدیهی‌ترین مفهومی که نمیشه توش شک کرد) و همه چیز رو در میاره. هگل از همین جا شروع میکنه و در نهایت مفاهیمی مثل اراده، عقل، خانواده، روح، دولت و .... بیرون میکشه. نشون میده چطور تمام اینها از همین وجود بیرون میاد. همین کتاب اصول فلسفه حق، ادامه همین بحث وجود و عدمه (البته اگه خونده باشیش).
جذاب نیست؟»

آرزو:

«نه نخوندمش
بله واقعا جالبه خیلی»

من:

«میبینی عشق و دوستی شناخته شدند. با این قاعده اینهمانی در عین تمایز، چیزی مثل دوستی (که مربوط به حسه) توسط عقل شناخته و بیان میشن. عقل حس رو در برمی‌گیره.»

پ.ن: کسی می‌دونه انتشاراتی تو ویرگول حول این مسأله هست یا نه؟
منطقهگلکلامشورا
در کار کلام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید