در کار کلام
درباره منطق هگل (1)
قبل از شروع چند تا نکته بگم.
این اولین متن از سلسه متونیه که با هدف روشنکردن منطق هگل نوشته میشه. اما از اونجایی که نمیدونم خواننده چی نمیدونه، ممکنه به اندازه کافی روشنکننده نباشه (مثلا واقعا نمیدونم توضیحاتی که در مورد «وحدت در کثرت» داده شده، تا چه اندازه روشنگره). ممنون میشم هر ابهامی وجود داشت، سوال بپرسید.
و اینکه یه سری چیزهایی که اینجا گفته میشن، قبلا هم گفته شدند. یعنی تکراره. اما به نظرم رسید اگه بخوام یه متن منسجم درباره منطق هگل بنویسم، لازمه اون مطالب قدیمی هم بیارم.
متن اصلی:
«فلسفه چیست؟
فلسفه و تاریخ آن را میتوان به شیوههای مختلف خواند. اما اجازه دهید از منظری خاص به این تاریخ غنی نگاه کنیم، از منظر یک سوال: آیا میتوان کثرات موجود در عالَم را به یک یا چند اصل بازگرداند؟ تلاش برای پاسخدادن به این سوال بخش مهمی از برنامه فکری فیلسوفان بزرگ بوده است. فیلسوف اول پاسخی به این سوال داده است، فیلسوفی دیگر به این پاسخ اولیه که حاصل فهم انتزاعی بوده است، انتقاداتی وارد آورده است و سرانجام، فیلسوف سومی با مشاهده آنچه گذشته است، پاسخی جامعتر ارائه داده است.
فلسفهای که بخواهد تمام امور را به یک اصل واحد (همان خدای ادیان) بازگرداند، فلسفهای توحیدی است. هگل نیز همانند افلاطون و ارسطو یک فیلسوف توحیدی است.
بنابر اصل وحدت، میتوان گفت وحدتی میان وجود و تفکر برقرار است. اگر همه چیز از یک اصل واحد برخاسته است، وجود و تفکر نیز باید به یک چیز واحد بازگردند، یعنی باید در ذات خود یک چیز باشند. درنتیجه، اگر در وجود (یا مقام ثبوت در سنت اسلامی) یک اصل واحد وجود دارد و همه چیز از آن برخاسته است، باید بتوان از طریق تفکر (یا مقام اثبات) نیز چنین چیزی را نشان داد. فیلسوف توحیدی وظیفه دارد با استفاده از مفاهیم روشن و واضح نشان دهد، تمامی کثرات به یک اصل واحد باز میگردند.
این یکی دیگر از مسائلی است که فلسفه در تاریخ خود تلاش کرده است تا آن را حل کند. تلاش برای حل این مسأله زمانی دشوارتر میشود که بدانیم، در عالم کثراتی داریم که در تقابل با هم قرار دارند و قابل جمع با یکدیگر نیستند، مانند وجود و عدم و یا مثبت و منفی؛ بازگرداندن این امور به یک وحدت اولیه مستلزم تناقض است. چگونه از یک وحدت اولیه کثرات مقابل با هم برمیخیزند؟
پارمنیدس جهت حل این مسأله اعلام میکند، آنچه اصیل است همان وحدت عقلی است و کثرتی که در این عالَم مشاهده میشود نوعی سراب است.
اما، این پاسخ نتوانست ذهن فلاسفه را قانع کند. کثرت وجود دارد و از نوعی اعتبار و اصالت برخوردار است. مسأله پابرجاست: اگر کثرت اعتبار دارد و در عین حال، اصل بر وحدت است، چگونه میتوان بدون آنکه به تناقض رسید، کثرت را توجیه کرد؟
هگل با استفاده از اصل «وحدت در عین کثرت» این مسأله را حل کرده است.
«وحدت در کثرت» به چه معناست؟
از نظر هگل، وحدتِ حقیقی مساوی اینهمانیِ انتزاعیِ قوه فاهمه (verstand یا فهم انتزاعی) نیست.
برخلاف منطق ارسطویی، در منطق هگل، تمایز و مغایرت (Unterschied) از خود اینهمانی استنتاج میشود. از نظر هگل، اینهمانی بدون مغایرت بیمعناست. معادله «الف=الف» هیچ چیز در مورد الف به ما نمیگوید. این معادله زمانی معنا پیدا میکند که الف همزمان میان خود و سایر چیزها مغایرت ایجاد کند، بهعبارت دیگر، هر چیز برای اینکه با خود اینهمان باشد، باید میان خود و سایر چیزها تمایز بگذارد. اگر غیر الف هیچ چیز دیگری وجود نداشته باشد، نمیتوان الف را شناخت؛ اگر به غیر از رنگ سرخ تمام رنگهای عالم ناپدید شوند و تمام اشیاء به رنگ سرخ درآیند، انسان دیگر قادر به شناخت رنگ سرخ نیز نخواهد بود. دیگر نمیتوان گفت «سرخ، سرخ است». سرخ برای اینکه سرخ باشد، باید خود را از غیر سرخ متمایز سازد. لازمه اینهمانی (Identität) آن است که امرِ اینهمان فعالانه میان خود و غیر خود تمایز و مغایرت (Unterschied) ایجاد کند.
وحدت حقیقی به کثرت نیاز دارد. واحد برای اینکه واحد باشد به کثرات نیاز دارد. اما کثرات توسط خود واحد پدید آمده است و در نهایت واحد میتواند آنها را به درون خود بکشاند و تقابل میان آنها درون خود حفظ و رفع کند.
اما در فلسفه هگل، کاربرد اصل «وحدت در عین کثرت» بیشتر از این است. این اصل تنها در رابطه میان واحد و کثیر (یعنی موجود نامتناهی و سایر موجودات متناهی) برقرار نیست، خود آن اصل واحد مصداق حقیقی «وحدت در کثرت» است. اگر همه چیز به یک اصل واحد باز میگردد، در نتیجه، حتی «وحدت در کثرت» نیز باید به آن اصل واحد بازگردد. تنها در صورتی میتوان کثرت را به یک اصل واحد بازگرداند که خود آن اصل واحد نیز در ذات خود واحد و در عین حال کثیر باشد. به عبارت دیگر، ذاتِ آن اصل واحد باید مصداق حقیقی «وحدت در عین کثرت» باشد.
با توجه به اینکه وجود و تفکر یک چیزاند، اگر ذات مثال مطلق مصداق «وحدت در عین کثرت» است، باید بتوان آن را از طریق مفاهیم اثبات کرد.
هگل در منطق خود به دنبال اثبات این مسأله است.
او این اصل واحد را امر مطلق مینامد. مطلق به معنای چیزی است که آن را قید نباشد، یعنی آزاد و مستقل.
چگونه میتوان مطلق را توصیف کرد؟
اولین چیزی که شهود ساده به آن میرسد، مقوله وجود (sein) است، وجودِ محض و بدون هیچ عدم و تعیّنی.
پس، اولین حکم چنین است: مطلق، وجود است.
چرا وجود؟ هگل وجود را مجرّدترین مقوله و در عین حال بیواسطهترین و بدیهیترین مقوله میداند. وجود مقولهای است که نمیتوان در آن شک کرد.
دکارت با شک شروع میکند. او نشان میدهد میتوان در هر چیزی شک کرد غیر از خودِ من: «میاندیشم، پس هستم». از نظر او، انسان در هر چیزی که بتواند شک کند، در این امر که تفکراتی وجود دارد، نمیتواند شک کند. تفکر مستلزم متفکر است. در نتیجه، در وجودِ «من» نمیتوان شک کرد.
دکارت در اشتباه است. میتوان به او چنین جواب داد: شاید تمام این عالَم و تمام این افکارِ تو صحنهای از یک نمایش ابدی باشند، نمایشی که درون یک ابررایانه در حال رخدادن است؛ شاید تو چیزی بیش از یک بازیگر درون یک نمایش نباشی.
پس، انسان میتواند حتی در اصالتِ تفکرات و وجود خودش نیز شک کند. تنها چیزی که نمیتوان در آن شک برد، خود وجود است. ما در هر چیزی شک کنیم، نمیتوانیم شک کنیم که چیزهایی هست. آن چیزها چیست؟ نمیدانیم. اما مسلماً وجود دارند. پس، وجود، یعنی وجودِ محض و بدون تعیّن، اولین مقولهای است که میتوان به امر مطلق (یعنی اصل واحد) نسبت داد.
«مطلق، وجود است.»
هگل این حکم را حکمِ فهمِ انتزاعی میداند و بر این باور است که کافی نیست. اگر امر مطلق (یا همان اصل واحد) را وجود محض و بدون تعیّن در نظر بگیریم، آنگاه مطلقِ ما قادر به تبیین هیچ چیز نخواهد بود. این مطلق، برای مثال، قادر به تبیین این مسأله نیست که چرا در این عالم چیزها پدید میآیند و از بین میروند و به همین دلیل، امری متناهی و غیرمطلق است.
از طرف دیگر، وجود مقولهای است متناهی و خودمتناقض، چرا که مقوله «عدم» در برابر آن قرار میگیرد و آن را محدود میسازد. وجودِ محض و بدونِ هیچ عدم و تعیّنی، خود، مقولهای است مشخّص، معیّن و متناهی: وجودی که هرگونه عدم و تعیّنی را از خود میزداید. هگل مینویسد:
«این وجودِ محض یک تجریدِ محض و بنابراین، مطلقاً سالب است. این وجود را اگر به صورت بیواسطه در نظر بگیریم، عدم است.» (دایرهالمعارف، بند 87)
وجودِ محض، سلب و عدم هرگونه تعیّنی است. وجود مقولهای است غیر از عدم، اما اگر آن را در حالت محض در نظر بگیریم، هیچ تمایزی با عدم ندارد. وجود محض و عدم محض هیچ تعیّنی ندارند که بتوان از طریق آن، آنها را از یکدیگر بازشناخت. دو چیز که هیچ تمایزی با هم نداشته باشند، یک چیزاند: وجود محض و عدم محض یک چیزاند. هگل در بند 87 دایرهالمعارف مینویسد:
«وجود و عدم در ابتدا تنها بنا به فرض از هم متمایزاند، یعنی تمایز آنها در ابتدا صرفاً فینفسه است و هنوز مقرّر نشده است. اگر بتوانیم از هر نوع تمایزی صحبت کنیم، در نتیجه، ما دو چیز داریم و هر کدام از تعیّنی برخوردارند که دیگری فاقد آن است. اما وجود مطلقاً خالی از هر تعینی است و عدم نیز به همان اندازه تهی است.»
در نتیجه، حکم چنین میشود: «مطلق، عدم است.» این حکمی است که عقل از طریق مجادله به آن دست مییابد.
اما، امر مطلق هنوز هم کامل نیست. از طرف دیگر، در اینجا با تناقضی روبرو هستیم. ما با دو حکم روبرو هستیم که این دو حکم ناقض همدیگر هستند؛ از طرفی، گفته میشود «وجود، عدم است» و از طرف دیگر، بنا به اصل اینهمانی میدانیم که «وجود، وجود است» و عدم نیست؛ ما میدانیم که میان بود و نبود یک چیز تفاوت است. در نتیجه، وجود و عدم نمیتوانند یک چیز باشند. راه برونرفت از این تناقض چیست؟ عقل با نظاره و مشاهده آنچه گذشته است، مقولهای دیگر تعریف میکند که در آن، این تناقض برطرف میشود: صیرورت، یعنی تبدیل وجود به عدم و بالعکس. صیرورت، وحدتِ وجود و عدم است. هگل در بند 88 دایرهالمعارف مینویسد:
«هر کسی تصوری از صیرورت دارد و تصدیق میکند که این تصور، تنها یک تصور است؛ زمانیکه صیرورت تحلیل میشود، [مشاهده میشود که] مقوله وجود و همچنین، دیگرِ مطلق آن، یعنی مقوله عدم، درون آن حاضراند؛ علاوه بر آن، [مشاهده میشود که] این دو مقوله به صورت نامجزّا درون این یک تصور وجود دارند. در نتیجه، صیرورت وحدتِ وجود و عدم است.»
این وحدتی است که تقابل میان وجود و عدم را حفظ و رفع میکند. تمایز میان وجود و عدم که در ابتدا فینفسه بود، پس از تعریف این مقوله، لنفسه و بالفعل میشود. حال میتوان گفت، چنین نیست که وجود، عدم باشد، بلکه «وجود، عدم میشود». صیرورت (تبدیل وجود به عدم و برعکس) وحدتِ وجود و عدم است و در عین حال، تمایز و مغایرت میان وجود و عدم را برقرار میسازد (وحدت در عین تمایز یا وحدت در کثرت). او در بند 88 دایرهالمعارف مینویسد:
«در وحدت [حاصل از] صیرورت، تمایز نباید کنار گذاشته شود، چرا که بدون آن به وجود محض باز خواهیم گشت. صیرورت صرفاً تقرّر آن چیزی است که وجود حقیقتاً همان است.»
در نتیجه، حکم سوم چنین است: «مطلق، صیرورت است».
اما، مقوله صیرورت نیز در خود تناقضی دارد. وجود، نمیتواند به غیرِ خود، یعنی عدم، تبدیل شود، چرا که «وجود، وجود است». راهحل برونرفت از این تناقض نیز تعریف مقوله دیگری است به نام موجودیت (dasein). وجود، عدم نمیشود، بلکه موجود است که به وجود میآید و از بین میرود. موجودیت، وجودی است که عدم را درون خود راه داده است. این مقوله نیز همانند مقوله صیرورت وحدتی میان وجود و عدم برقرار میکند و در عین حال تمایز میان آن دو را حفظ میکند.
حال چهار حکم داریم:
«مطلق، وجود است».
«مطلق، عدم است».
«مطلق، صیرورت است».
«مطلق، موجودیت است».
حال، اصلِ واحد یا امر مطلق چهار تعیّن درون خود دارد: وجود، عدم، صیرورت و موجودیت. این روند استنتاجی ادامه پیدا میکند تا مطلق کامل شود. در آن زمان میتوان گفت که اصل واحد قادر به تبیین هر چیزی در این عالم است.
این بدان معنی است که مطلق در ابتدا مطلق نیست؛ مطلق، مطلق میشود.
این گزاره به چه معناست؟ در این متن در مورد عالِم چنین گفته شد که عالِم از ابتدا عالِم به دنیا نمیآید؛ او با غلبه بر جهل خود، عالم میشود. همچنین گفته شد که کودک و معلم هر دو عالماند با یک تفاوت: معلم بیشتر از کودک در این مسیر قدم زده است، در نتیجه، در مقایسه با کودک، جهل کمتری دارد. درست همانند عالم، مطلق نیز با چنگانداختن بر غیر خود و انحلال آن درون خود وابستگی خود را به غیر خود از میان میبرد. مطلق در ابتدا وجود است، یعنی مفهومی که عدم در برابر آن قرار دارد، در نتیجه، متناهی است. مطلق با چنگانداختن بر عدم و پذیرش آن درون خود، مفهوم موجودیت را تشکیل میدهد. هر مقولهای که تعریف میشود، در مقابل خود غیری دارد که در تقابل با آن است و در نتیجه، متناهی است. اگر بگوییم مطلق فلان است، بهمانی وجود خواهد داشت که مطلق آن نیست و آن بهمان مطلق را محدود و مقیّد میسازد. این در حالی است که امر مطلق، بنا به تعریف امری است آزاد و مستقل. برای برونرفت از این وضعیت، مقولهای جدید تعریف میشود که تقابل میان مقولات پیشین را درون خود حفظ و رفع میکند. این روند ادامه پیدا میکند تا به مقولهای برسیم که حقیقتاً مطلق و بدون قید باشد، یعنی در مقابل خود غیری نداشته باشد؛ به عبارت دقیقتر، بر غیر خود چنگ انداخته و آن را در خود جذب کرده باشد.
مطلق از حرکت برخوردار است. اما، این حرکت حرکتی زمانی نیست. مطلق در ابتدا وجود است. وجود بدیهیترین و مجردترین و در نتیجه، توخالیترین مقوله است. سپس، عدم از وجود استنتاج میشود و پس از آن، مقولات دیگر معرفی میشوند. میانِ تعیّناتِ مطلق، نوعی رابطه منطقی و عقلانی برقرار است. تمامی این تعیّنات بدون آنکه چیزی از خارج اضافه شود، از درون یکدیگر استنتاج میشوند. در واقع، حرکتِ مطلق نوعی تقدم و تأخر منطقی است که میان تعیّناتِ مطلق (یا کثراتِ اصلِ واحد) وجود دارد. میتوان چنین گفت: همانطور که در علم ریاضی، کسی که ضرب میداند در مقایسه با کسی که تنها جمع میداند، از علم بیشتری برخوردار است، تعیّناتِ ابتدایی مطلق تناسب کمتری با آزادی و استقلال مطلق دارند. هر چه در این مسیر پیش برویم، تعیّناتی که استنتاج میشوند (از جمله، مفهوم، حیات، شناخت و اراده) مناسبت بیشتری با آزادیِ مطلق دارند.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
شوهرباشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پول و دیگر هیچ!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابخوانی؛ آماده برای شروع!