آخرین بار تصویرش را در مستندی که از بی بی سی پخششد دیدم، او در دادگاه حاضر شده بود و با وقاحت تمام داشت از دخترک، نزد قاضی شکایت می کرد. چشمانم از حدقه بیرون زده بود، مگر می شود او شاکی باشد و دخترک خاطی؟! این دیگر چه دادگاهیست. حتما اشتباه متوجه شدم. دقیق تر نگاه کردم دیدم دخترک در جایگاه گناهکاران نشسته، در چشمانش، نگاه هزاران دختر دیگر که آن مرد با دستانش آنها را به فساد کشانده بود را می دیدم. این چه دادگاهی بود و این چه قاضی؟ اصلا چرا مرد را به دادگاه راه داده بودند. تمام شهر شاهد بودند که دست این مرد چگونه در فساد و تباهی مردمان، دخترکان و پسرکان شهرشان آلوده است. کهولت سن چهره اش را کریح تر کرده بود، زبانش نیش دار تر از همیشه می چرخید. شیطان عجب انتخاب به جایی کرده بود.
دخترک دوره گرد قدش به کمر قاضی هم نمی رسید اما کمر همت به جنگ با شیطان بسته بود. ایستاد و با صدایی رسا و محکم از خود گفت. آقای قاضی! سالهاست که دوره گردی می کنم، رسم اجدادیمان است، از وقتی نانمان را دزدیده اند سفره مان را با دستان دراز کرده به سمت شما پر می کنیم. توقعی بیشتر از این سفره هم نداریم. در این فرصت زندگی هر کداممان شانس زنده ماندن داشتیم می مانیم، هر کدام هم نداشتیم می میریم. کارم اینست که هر صبح تا شب مغازه به مغازه می گردم تا با اسفند در دستانم بلاگردانتان شوم! این مرد بارها بر سر راهم آمد اما به او بی اعتنایی کردم، کوچک تر از آن بودم که معنی کلماتش را بفهمم چه برسد به اینکه تن به کاری که می خواهد بدهم. اما آنقدر سر راهم سبز شد و حرفش را تکرار کرد تا آخر در آن غروب نفرین شده که پولهایم را به آن پیر زن دادم تا درد خماری اش را التیام بخشد، پیشنهادش را قبول کردم و پا به مغازه اش گذاشتم.. مرد از جایش بلند شد و فریاد کشید: دروغ می گوید آقای قاضی! اینها همگی اینکاره هستند، مادرش هم اینگونه بود..
ادامه دارد..