طبق معمول تو اتوبوسم و میریم سمت شرکت.
روزمو با دیدن هلال زیبای ماه وزهره ی قشنگش شروع کردم😊
بله... بیمه شدن ما تازه واردها هم واسه خودش داستان و ماجرای پر جنجالی داشت🤨
صاحب شرکت ما جزء اون دسته از صاحبان مشاغلیه که اصلا به روی خودش نمیاره که باید کارگر رو همون روز ورود بیمه کنه. برای من چون که میخوام یه مقطع کوتاه این کار رو انجام بدم،مهم نبود ولی بعدها فهمیدم خیلی ها با این شرط که زود بیمه میشن مشغول کار شدن
البته منم طولی نکشید که اهمیت این موضوع رو فهمیدم.
مثل همه ی روزهای عادیِ دیگه که هر کس به کاری مشغوله، اون روز هم همونطور بود یادمه روی میزها زیتون بود و ما هم بیخیال تو پاستور مشغول جمع کردن شیشه های خیار شور بودیم،
اونروزا تازه من یه چهل روزی میشد که مشغول کار شده بودم که یدفعه ولوله شد .اول، چنتا مسئول خط تندوتند این ور واونور میرفتن.بعد صداها از حد معمول بلندتر شد و بعدتر سرپرست، ما، ورودی های جدیدرو صدا کردو با حالت استرس وهیجان گفت که سریع بریم سمت حیاط،انقدر سریع پیش اومد که من یه دفعه به خودم که اومدم خودمو تو حیاط دیدم و تازه فهمیدم چی شده
با شکایت یک نفر که قبلا اونجا کار میکرد، بازرس های بیمه اومده بودن شرکت ببینن اوضاع بیمه چطوره و چون اگه متوجه بیمه نشدن کارگرها میشدن حتما برای صاحب شرکت جریمه سنگینی داشته
تصمیم گرفتن تو یه حرکت غافلگیر کننده ما ها رو قایم کنن😳که البته من به دلیل بی تجربه بودنم فکر میکردم اولین باره که اتفاق میوفته
اول بردنمون حیاط.بعد یه ربعی گفتن برید سالن تعمیرات ودرو بستن.تا اینجای ماجرا من اول متعجب بودم.بعد حس عجیبِ شوک وتحقیر عجیبی به گلوم فشار میاورد.خشم و غم باهم هجوم آورده بودن ومن نمیدونستم چیکار باید بکنم.مبهوت نگاه میکردم به بقیه.که بعضی هاشون بیخیال بودن بعضی ها ساکت وبعضی ها باهم شوخی میکردن.یادمه حس بدی رو نسبت به اونایی که باهم شوخی میکردن پیدا کردم مخصوصا نسبت به یکیشون که میخواست همه چیزو عادی جلوه بده. اشک بود که از چشمام جاری بود .چند نفر سعی میکردن آرومم کنن.ولی من پر شده بودم از حس تنفر وخشمی که هر لحظه بیشتر میشد.سرپرست که اومد تو ،سرمو پایین انداختم، نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم.قبل از اومدن سر پرستی که حالا خجالت زده ایستاده بود وداشت توضیح ویا توجیح میکرد که اونم از شرایط موجود واقعا ناراحته، اونم یه کارگریه که کار زیادی از دستش برنمیاد واز این حرفا،تصمیم گرفته بودم درو که باز کردن برم بیرون وحقشونو به خاطر این رفتار دور از شعورشون بذارم کف دستشون.اما نمیدونم شرمندگیِ سرپرست یا نون و نمکی که اونجا خورده بودم باعث شد که صبر کنم.اما اینو همون موقع هم مطمئن بودم که دیگه تموم شد وحتی یه لحظه هم نمیخوام اونجا کار کنم
اما با ماجرایی که یکی دو ساعت بعد اونجا درست کردم شکل ماجرا تغییر کرد🙄
رسیدیم شرکت .پیش به سوی کار😊