ویرگول
ورودثبت نام
لیلا بانو
لیلا بانو
خواندن ۶ دقیقه·۹ ماه پیش

دنباله ی ماجرای گریه دار بیمه

من به این موضوع اعتقاد دارم که هراتفاق به ظاهر بد وناراحت کننده ایی که پیش میاد ، ممکنِ که درونش، خیری نهفته باشه و همیشه هر اتفاق بدی رو که در جریانش قرار میگیرم چه برای خودم و چه اطرافیان این تکه کلامِ_ خیر باشه _حتما اولین جمله اییه که میگم.واغلب اوقات هم همینطوره.


وحالا ادامه ی ماجرا
اون روز شاید یه چیزی حدود یه ساعت بازرسها تو شرکت بودن،وهمینطور که احتمالا همه ی ما میدونیم و آگاهیم به زدو بند هایی که اتفاق میوفته.

اون شکایت به هیچ جا نرسید واون بازرسها هم رفتن

وقتی به ما گفتن که دیگه مشکلی وجود نداره ومیتونیم از سوله ی تکنیسینها بیایم بیرون،وقت ناهار واستراحت بود وکسی تو سالن تولید نبود.من اینو وقتی فهمیدم که با چشمای ورم کرده از گریه واعصابی به هم ریخته دنبال سر پرست میگشتم و چشمان متعجب اطرافیانو میدیدم که منتظر بودن ببینن چه اتفاقی قراره بیوفته

شیرین دنبالم راه افتاده بود ومیگفت منم هر کاری بگی انجام میدم. اگه بری منم میرم .من که میدونستم دلیل کار کردنش وشرایطش چیه بعد از یه عالمه اصرار که به من کاری نداشته باشه و بره سراغ غذا واستراحتش .آخر سرش داد زدم که بره وکاری به من وتصمیمم نداشته باشه تا بالا خره مجبور شدکه بره.

بالا ، تو رختکن هر کس یه چیزی میگفت. کسایی که سابقه ی چند ساله داشتن از تجربه های مشابه میگفتن واینکه هر سال چند بار اتفاق میوفته وبراشون عجیب بود که من چرا اینطوری رفتار میکنم‌.

و منی که واقعا متوجه نمیشدم، چرا توی این همه سال اعتراض نکردن. البته اونروزها چون از شرایط زندگیشون خبر نداشتم ،منم متقابلا تعجب میکردم .ولی الان میدونم که گیر افتادن تو شرایط سخت زندگی به مرور قدرت معترض بودن رو از آدم میگیره

خدایا من اونروز واقعا شُکه بودم که یعنی چی.این دیگه چه مدل رفتاریه،چرا به جای اینکه به من حق بدن ،هیچی نمیگن ویا حتی بدتر طرفِ ناحق رو میگیرن و اسمِ عکس العمل طبیعیه منو از تحقیری که حس میکردم، لوس بازی می گذاشتن.

من اونروزا چقدر حس های عجیبی رو تجربه میکردم، وهمش از خودم میپرسیدم اینا دیگه چه جور آدمایین

در کمال ناراحتی ،من دیدم که خیلی هاشون به مالک شرکت حق میدادن که این رفتار رو باهاشون داشته باشه.

وبه هر رفتاری که به ناحق باهاشون میشه عادت کردن.چون عکس العمل من به این رفتار باعث شد که زیاد بشنوم، که حالا مگه چی شده، ویا اینکه ما کارگریم دیگه ،چیهِ مگه....،چرا لوس بازی در میاری.

به جرات میتونم بگم یکی از روز هایی که من پوست انداختم و بزرگ شدم و حسهای جدیدی رو از تفکر متفاوت آدمها کسب کردم، همون روزها بود.این تجربه ها واقعا عجیب هستن احساس میکردم خمیده شدم .فشاری رو توی قلبم حس میکردم که تا بحال تجربه نکرده بودم.و از خودم میپرسیدم خدایا من اینجا چی کار میکنم.

رفتم حیاط، تلفنی تمام موضوع رو با گریه ای که بند نمییومد با همسرم در میون گذاشتم و گفتم بیاد دنبالم.حالا یک ساعت تا اومدنش وقت داشتم

رفتم بالا جلوی در قسمت اداری ایستادم چند دقیقه ایی صبر کردم همش سعی میکردم جلوی گریَم رو بگیرم ولی اوضاع با بیرون اومدن سرپرست بدتر شد.

دیگه خیلی قادر به جمله بندیهای درستی نبودم،یادم میاد که گفتم میخوام برم،خسته شدم . این اتفاقهایی که افتاد خیلی بد بود. گفتم که شنیدم چندین بار در سال ممکنه یه همچین مسائلی پیش بیاد وتقریبا سالن رو رو سرم گذاشته بودم .

حالا برادر صاحب شرکت هم که نفر دوم شرکت بود اونجا بود و از من پرسید کی یه همچین حرفی زده ومن فریاد زدم چرا میپرسید من هرگز نمیگم که کی بود،

من چشمای گرد شده ی اونهارو به وضوح یادم میاد، هق هق های خودمو هم.😥

خلاصه تشکر کردم که تا اون روز اجازه دادن که من اونجا کار کنم و گفتم که نمیتونم حرف بزنم، میخوام برم.

سرپرست شرکت گفت که یه همچین چیزی نیست وگفت که تا همین الان راجع به بیمه شدن بچه ها داشتن باصاحب شرکت بحث میکردن و منی که به حالت سکته در کلام میگفتم که بیمه شدن ذره ایی برام اهمیت نداره وتحمل این مدل رفتارها رو ندارم وخلاصه که با یه عالمه توضیح سرپرست که مطمئن باش چنین چیزی دیگه پیش نمیاد و خب باشه، حالا چیزی نشده های برادر صاحب شرکت، ما دُرستش میکنیم ، واز این دست حرفها

دیگه نتونستم چیزی بگم.نمیدونم چرا اون روز اینقدر برای من توضیح دادن وهمراهی کردن شاید فکر کردن الان حتما سکته میکنم و رو دستشون میمونم.

خلاصه که دیگه شاید تو رو در واسی موندم و رفتم رختکن . به همسر جان زنگ زدم و بَرش گردوندم.صورتمو شستم، زنگ اتمام ساعت استراحت خورده بود رفتیم پایین.

ما ورو دیهای جدید تقریبا بیست نفری میشدیم که به فاصله ی تقریبا یکی دو هفته مشغول کار شده بودیم و چهار پنج نفری که قبل از ما اومده بودن و شش ماهی بود مشغول کار بودن وبیمه نشده بودن.باقی قدیمیها بودن که بعضی هاشون بعد از چند سال بیمه شده بودن وبعضی ها زودتر.

خلاصه بگم که نیم ساعت بعد از شروع کار ، برادر صاحب شرکت و سرپرست ،تو سالن، مشغول رد کردن اسامی دوازده نفر از بچه ها برای بیمه بودن و گفتن که باقیِ بچه ها رو هم ماه بعد بیمه میکنن.

چنین چیزی به گفته ی بچه های قدیمی اصلا سابقه نداشت و چند ماه یکبار یک یا دو نفر رو بیمه میکردن و زودتر از شش ماه سابقه نداشته که کسی رو بیمه کنن

ومنی که تا برم خونه هم ،اون روز اشکم بند نیومد وچه متلکهایی که شنیدم از چندتا از قدیمیها که اصلا خوششون نیومده بود و میگفتن مگه شما تافته ی جدا بافته ایید

ویا به گوش من میرسید که به تمسخر میگفتن با گریه های ارزشمند من، بقیه هم بیمه شدن

ومن اصلا حوصله ی توضیح دادن رو به هیچکس نداشتم که اون فوَران احساسات بابت تحقیری بود که حس میکردم، نه تلاش برای بیمه شدن .

که البته بعدها کاملا متوجه شدم که اونها خودشون این موضوع رو میفهمیدن. اما انگار قرار بر تغییر نبودومن کاری رو کردم که ، اونها انجامش نداده بودن.

با اتفاقات و ماجراهایی که برام پیش اومد ومن دیگه حالا همه ی اونهارو پشت سر گذاشتم و تقریبا به ساحل آرامش ،البته امیدوارم ، رسیدم واز دور ایستادم وبه ماجراهای چند ماه گذشته فکر میکنم، خیلی هم برام ارزون وبی دردسر نگذشت، چون که به اونها(قدیمیها) خیلی گرون اومده بود.

البته این سوال هنوز هم برام بی جواب مونده که چرا همون روز، به من که سالن بالا رو رو سرم گذاشته بودم

وطلبکار صحبت میکردم وچند بار گفتم که میخوام برم ،هیچکدومشون به من نگفتن خانوم خوش اومدی😅

تعریف راجع به خاطرات اتفاقات بعد از اون هم بماند برای بعد

تا بعد👋❤


بیمهخاطراتصاحب شرکتقدیمی‌هاسالن تولید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید