تو چه چیزی برای گفتن داری؟
خوب هر کسی حرفهایی برای گفتن دارد من هم چهل سال زندگی کرده ام و چیزهایی میدانم
بعنوان یک نویسنده؟
نه من فقط برای دل خودم مینویسم .
فقط برای دل خودت؟ این که نشد نوشتن .کسی که اسم خودش را نویسنده میگذارد باید نوشته هایش با مردم عادی فرق داشته باشد
من اسم خودم را نویسنده نگذاشته ام .
خوب حالا همانهاراکه برای دلت مینویسی را بگو
به تو نمیگویم هروقت پیش آمد و حسش بود چیزهایی مینویسم .مثلا از وحشت. از مردهای شجاع از مسافرت از تجربه از افسردگی
فکر نمیکنم چیزهای جالبی برای گفتن داشته باشی
بله حق با شماست اگر حرفهایم جالب بود وضعم این نبود
حالا سعیت را بکن
مثلا از قیافه ها .من هرکس را که میبینم به خطوط صورتش فکر میکنم که چه رازی را پنهان کرده چه آستانه تحملی دارد
بهت نمی آید این فکرها را داشته باشی.
واقعا هم نداشتم ولی حالا فکر میکنم برای نویسنده لازم است که به چهره ها دقت کند و از آنها داستان پنهان در دلها را بخواند
ولی افسوس تو نویسنده نیستی
من هزاران صفحه را پر کرده ام.
مثل کسی که مستراح را پر کرده؟
حتی همانجوری هم سخت است هزاران صفحه اکر آدم فقط اسم خودش را بنویسد هم سخت است
سخت ولی بی فایده؟
به آدمها که نگاه میکنم متوجه غم دلشان میشوم .آدم باید بعضی وقتها بی عاطفه شود الکی غم کسی را نخورد از خودش بپرسد مگر کسی غم من برایش مهم بود؟ همین غمها و رنجها آدم را سر عقل می آورند
.پس غم و رنج هیچکس جز خودت برایت مهم نیست؟
هنوز به آن درجه نرسیدم ولی بهتر است برسم
این داستان بود؟
نه یکهو به قلمم آمد
یک داستانی چیزی بنویس
آقای ل در یک ساختمان چهار طبقه اقامت داشت. او چهل ساله و مجرد بود و هیچ شغلی نداشت آن خانه به همراه یک مغازه از پدرش برایش مانده بود و او با اجاره آن مغازه تک و تنها زندگی میکرد مادرش را هم سه سال پیش از دست داده بود
خوب بعدش چه شد؟ پدرش کی مرده بود؟
بعدش را هنوز نبافته ام .پدرش مثلا ۱۵ سال پیش مرده بود
چرا آقای ل هیچ خواهر و برادری ندارد؟
همینجوری .مگر نمیشود یک انسان تک فرزند باشد
چهل سال پیش تک فرزند کم پیدا میشد.
خوب آقای ل یکی از آنهاست.
در آن ساختمان جز او هفت همسایه دیگر هم بودند مردها به او مشکوک بودند چون ممکن بود به زنهایشان نظر بدی داشته باشد ولی او خیلی آرام و بی آزار بود در تمام عمرش هیچ مهارتی نیاموخته بود فقط اجاره مغازه را که رقم قابل توجهی معادل دوبرابر حقوق یک کارمند رسمی بود میگرفت و خوشگذرانی میکرد لباسهای خوب میپوشید ماشین عالی میراند و گاهی به مسافرتهای خارجی و داخلی میرفت کتابهای زیادی میخرید ولی نمیخواند در دوره های یوگا و خودیاری و رژیم و سلامتی شرکت میکرد و سراسر دیوارهای خانه نه چندان بزرگ را با لوله های آزمایشگاهی و گیاه های رونده تزیین کرده بود هر روز حدود دو ساعت به آنها آب میداد آنها همه جا بودند در توالت حمام اتاقهای خواب پذیرایی آشپزخانه و تراس .
ولی اینجوری نمیتواند به مسافرت برود .
خوب برای آن یک راه حل پیدا میکند .مثلا به یکی از دوستان کلاس یوگا میسپارد که هر روز به آنها آب بدهد و در مقابل پولی به او میدهد
خوب بعدش
او چگونه با مسئله مرگ مادرش روبرو شد؟ در آن زمان ۳۷ سال سن داشت و در تمام عمر رابطه چندان صمیمی با مادرش نداشت او یک زن خونسرد ونه چندان مهربان و دلسوز بود آقای ل هم اورا همانقدر که بود دوست داشت و راحت با نبودنش کنار آمد و به تنهایی خو گرفت او این اواخر به دو فعالیت علاقه مند شده بود یکی نوشتن و یکی زنجیر بافی و هردو بدون هیچ مشوقی و کاملا درونزا
چرا فکر کردی باید مسئله کنار آمدن او با مرگ مادرش را باز کنی؟
همینجوری . من یک نویسنده آماتور هستم و چیزی از منطق روایی و شخصیت پردازی و اندازه داستان نمیدانم همینجوری پیش میروم هرچه به ذهنم برسد مینویسم او فقط یک موجود خیالی است
اولا موجود خیالی نه و شخصیت خیالی .دوما این نوشته میخواهد به چه سمتی برود؟
گفتم که نمیدانم فقط ادامه اش میدهم شاید جالب شد
خودت هم خوب میدانی که زندگی با شاید ها نمیچرخد
کی گفته؟ زندگی خیلیها با شاید میچرخه .
خوب حالا بقیش
آقای ل یک آدم معمولی بود حتی میشه گفت خیلی معمولی موتور میراند و روزش را با کارهای مختلف میگذراند و به گلها و درختها علاقه زیادی داشت و غذاهای ساده و بی زحمتی مثل تخم مرغ آب پز نیمرو املت مرغ آب پز مرغ سرخ شده و هر چیزی که با مرغ و تخمش در ارتباط باشد میپخت
آیا حس دیوانگی نمیکرد؟
نه اصلا اعصاب او مثل ساعت سوئیسی دقیق و بی نقص کار میکرد
آیا هرگز کسی اورا آزار نداده بود؟
نه او آدم بسیار خوشبختی بود و زندگی بهترینها را سر راهش گذاشته بود
پس چرا هیچ کاری نمیکرد؟
چون نیازی به کار نداشت و زندگیش تامین بود
یعنی هرگز هیچ کار ی نمیکرد؟
میتوانست دردهای کمر و پشت را با ماساژی که در سربازی از یک همرزم شیرازی یاد گرفته بود رفع کند تقریبا ماهی یک مشتری پیدا میکرد و پول ناچیزی میگرفت .گاهی با موتورش مسافر و بار جابه جا میکرد و گاهی با ماشینش مسافرهای بین شهری یا استانی میزد
آیا هیچ ارتباطی با زنها نداشت؟
چرا ولی خیلی معمولی نه یک رابطه دائمی و قوی
خوب چه چیزی در زندگی او جالب بود؟
به نظر من خیلی چیزهایش.تنها بودنش کار نکردنش زنجیر بافتنش و داستان نوشتنش
خوب آن نوشته ها چطور بودند؟
هنوز به آنحایش نرسیده ام
پس زنجیرها؟
آنها بسیار ساده از پیچاندن سیم گالوانیزه نازک دور مداد و از هر چهار حلقه بریدن و داخل هم انداختن درست میشدند هیچ کاربردی جز در دست چرخاندن نداشتند ولی قشنگ دیده میشدند
حالا ادامه بده
آقای ل یا همان لایق تصمیم گرفت قلم به دست بگیرد و سرگذشتش را بنویسد او کم درس خوانده بود و اهل کتاب خواندن هم نبود ولی تخیل قدرتمندی داشت و به چیزهای مفید فکر میکرد .مثلا میخواست به جامعه با نصیحت و رهنمودهایش کمک کند و آن رهنمودها را در دفتری یاد داشت کرد که بعدها به چاپ برساند و آنها از این قرار بودند.
ازمراجعه به روانپزشک اصلا نترسید وشرمنده نباشید .
همیشه ورزش کنید و سالم بمانید
یک ساز یاد بگیرید
اخبار گوش ندهید
شاد زندگی کنید و غم نخورید
....
نوشته هایش در همین حد بود و آنها را بسیار دوست داشت و هر روز چیزهایی بهش اضافه میکرد و میخواست به معنی زندگی پی ببرد و رازش را به دیگران هم بگوید .
راز چیزیست که نباید گفته شود.
آقای ل به آن سطح از بلوغ فکری نرسیده بود و فکر میکرد باید آن را به همه بگوید
یکی دیگر از نوشته هایش این بود.
هرگز در برابر پیچیدگی های این زندگی متحیر نشوید مثلا اگر سوار یک اتبوس بزرگ و پیشرفته یایک هواپیمای غولپیکر شدید یادتان باشد عظمت و پیچیدگیه ساخت آن را با توان دستان و جسم و مغز خودتان نسنجید احتمالا شما هم مثل من کسی هستید که پیچیده ترین چیزی که میسازید موشک کاغذی است قرار نیست مشکلات دنیا را شما حل کنید کسی از شما نخواهد خواست هواپیمای غول پیکر یا ریز تراشه هایی با صد ملیون ترانزیستور فشرده شده در سه سانتیمتر مربع یا برجهای صد طبقه بسازید از اینکه در عصر این شگفتیها زندگی میکنید و سعادت دیدنشان را دارید لذت ببرید و شکرگذار باشید از نعمات زمان استفاده کنید
پس ایشان مخالف متحیر شدن بودند ؟
بله در اکثر کتابها مخاطب اصلی نویسنده ها در واقع خودشان هستند در چند سال قبل
پس او خیلی به این چیزها اندیشیده بود؟
بله خیلی و یک روز اون تصمیم گرفت دوستانی پیدا کنه و باهاشون حرف بزنه و حرفهاشونو بنویسه اون آقای ت رو که توی کلاس یوگا با هم آشنا شده بودن و ۳۴ ساله و متاهل بودرو به صورت ناگهانی دعوت کرد که یک روز برای گپ و گفت به خونش بیاد
خوب جالب شد و آقای ت چی گفت؟
آقای ت مردی درشت هیکل و موفق و پولدار و تحصیلکرده بود و به دیده ترحم به آقای ل نگاه کرد
اوه چه بد چرا اینجوری شد؟
چون آقای ل متناسب با سنش رشد نکرده بود و چیز زیادی از آداب معاشرت و زندگی اجتماعی نمیدونست.
و آقای ت اینو چجوری تشخیص داد؟
از حرف زدن و لباسهای ناجورش.
ولی تو گفتی اون لباسهای خوبی میپوشید.
گاهی وقتها لباسهای ناجور میپوشید ثبات عقلی و رفتاری نداشت بین افسردگی و میل به خودکشی و میل به زندگی و شکوفایی در نوسان بود.
واقعا اون به خودکشی هم فکر میکرد؟
بله واقعا بهش فکر میکرد چون زندگیش بی هدف و خسته کننده و بی دغدغه بود.
آقای ت چجوری بهش کمک کرد؟
اون اصلا به کمک کردن فکر نمیکرد جزو اون دسته از آدمها بود که میگفتن هرکس فقط باید خودشو نجات بده و ضعیفها از بین برن تا جا برای قوی ها باز بشه.
پس دعوتشو قبول نکرد؟
چرا تو یه غروب تابستونی به خونش رفت و از دیدن اونهمه لوله رو درو دیوار خونه تعجب کرد و تو دلش گفت این کار فقط از یه آدم مفت خور و نامتعادل بر میاد ولی در ظاهر ازشون تعریف کرد و گفت اینا واقعا عالی هستن و خونت خیلی قشنگه
خوب ت جون خیلی ممنون که دعوت منو پذیرفتی و به خونم اومدی بذار برات چای تازه دم بیارم یا اگه خواستی نوشابه یا شربت آلبالو
همون چای خوبه زحمت نکش
خیلی خیلی خوش اومدی راستش من زیاد مهمون دعوت نکردم تا حالا زندگیم تو پیله تنهاییه خودمه ولی حالا دوس دارم معاشرت کنم
آقای ت به ظاهر او و حرکاتش نگاه کرد چندان هم بد نبود و توی ذوق نمیزد حتی گیاه هایش هم بد نبودند آدم بد نیتی به نظر نمیرسید
بله معاشرت چیز خوبیه دوسداری در چه مورد حرف بزنیم؟
تو از چه راهی رفتی که رسیدی؟
از راه کار کردن سخت و قناعت و برنامه ریزی
چند سالت بود که ازدواج کردی؟
۲۸ سالم بود یعنی شش سال قبل
اون موقع از مال دنیا چیا داشتی؟
آپارتمان و ماشین و مغازه و ویلا
همشو خودت خریده بودی؟
بله از ۱۲ سالگی کار میکردم و درس میخوندم هیچ گله ای هم نداشتم .یعنی تو کار پرستاری اینقدر پول هست؟
من هم پرستارم هم مغازه دارم خانومم هم پرستاره و مغازه هم داره
پس با این حساب همین یه ساعت وقتی هم که به من دادی لطف بزرگیه .
نه دیگه مغازه رو میسپرم به شاگردم و از دور نظارت میکنم بیشتر دنبال کارای بزرگترم.
منظورت چه کارائیه
خرید و فروش ماشین ملک ساخت و ساز ویلا حتی ممکنه خودمو بازخرید کنم و تمام وقت بزنم به دلالی.
پس درآمد خوبی داره؟
بله درآمدش عالیه
میشه یکم در موردش توضیح بدی؟
نون تو اینکاراس دیگه باید بهش علاقه داشته باشی و دنبالش بدویی خودتو به تنبلی و بی عاری نزنی پخمه نباشی از تجارت نترسی اگه میترسی از کاراو چیزای کوچیک شروع کنی چونه زدن بلد شی تو سر مال زدن بلد شی خلاصه تیز باشی نون دراری
مثلا من از چی شروع کنم؟
یه مغازه اجاره کن تخمه خام بخر بپز و بفروش دسگاهشم از من
آخه من آدمی نیستم که زیر مسئولیت برم تو مغازه وایسم با مشتری دهن به دهن شم نیم کیلو تخمه بفروشم
مغازه ادکلن فروشی بزن هم کارش سبکه هم شیکه هم نون داره کارشم یادت میدم یه سال وایسا دستت که به پول در آوردن گرم شد کارای بزرگتر بکن ماشین بخر بفروش
نمیشه یه کاری یادم بدی سیار باشم؟
چرا با همین ماشین ادکلنها رو یه جایی بساط کن بفروش
راستش من میخواستم با شما معاشرت کنم که از تنهایی در بیام و تجربه هاتونو بنویسم یهو بحث کشید به کارو پول و کاسبی
من آدم شناسم شما از بیکاری وضع روحیت خراب شده کار که فقط واسه پول در آوردن نیس که روحیه آدمو خوب میکنه چهارتا آدم میبینی چهارتا حرف یاد میگیری
خوب این کاری که گفتین چقد سرمایه میخواد؟
بیس سی تومن .تازه زیادم هست
از کجا باید بخریم؟
جنس ها آمادس من بدون سود نقد میدم به شما یه کارتخوان تهیه میکنی و بسم الله
الان بریم ببینیمشون؟
نه شما وایسا من میارم برات
.
.
.
اوه چه سرنوشتی برای آقای ل بافتی ادکلن فروشش کردی الکی الکی
گفتم که اینا همینجوری به ذهنم میرسه و خودش مسیر خودشو پیدا میکنه البته هنوز مسیرش شروع نشده شاید جالب بشه
چرا شروع شد دیگه همون دوستیش با آقای ت یه گره داستانی بود یه کنتراست قوی بین دوتا آدم کاملا متضاد.
ولی آقای ت آدم خوبیه اون ادکلنها رو واقعا بدون سود به ل داده
اینجاش واقعی نیست چون هیچ تاجری بدون سود همچین کاری واسه کسی نمیکنه
هرگز نگو هرگز آقای ت آدم خیرخواهیه.
باشه آدم خیر خواهیه ولی چرا آدم باید همچین کاری واسه کسی بکنه؟
چون دوس داره آدمهای ناتوان رو توانمند کنه در ثانی من اونو تو جایگاه مصلح اجتماع نذاستم اونم یه آدم معمولیه با اشتباه های خودش.
خوب بقیش رو بباف
آقای ت دو ساعت بعد با ساکی پر از ادکلنهای شیک و خوش آب و رنگ برگشت از قرار ۱۰۰ ادکلن که ۳۰ تاش جعبه دار ۴۰ عدد بی جعبه درجه دو و سی عدد بدون جعبه درجه سه بودن و پول ناچیزی از آقای ل بابتشون گرفت که حاشیه سود بسیار خوبی براش باقی میذاشت و بعد از کمی راهنمایی و نصیحت اورابا ادکلنها تنها گذاشت آقای ل هیجان زده بود قدرت فروش آنها را در خود نمیدید ولی حتی اگر آنها را نمیفروخت هم مهم نبود چون تقریبا مفت به حساب می آمدند
ده تا از آنها را توی نایلونی گذاشت و وارد آسانسور شد در پارکینگ پسر نوجوان و قد بلند همسایه طبقه سه شرقی را دید که مودب خوشتیپ و شیک پوش بود و همیشه با غرور و نگاهی نافذ به او نگاه میکرد
یکی از ادکلنهای مردانه را به او نشان داد و به او گفت اگر این را از من بخری میتوانی پولش را هر وقت خواستی بدهی و او نیز قانع شد و خرید و گفت عصر پولش را به شما خواهم داد آقای ل یادش آمد که دستگاه کارتخوان ندارد ولی کسی را میشناخت که در آن کار بود و در چهار ساعت دستگاه میداد و سراغش رفت یکی از ادکلنها را هم با سود خوبی به او فروخت و چرخی در شهر زد تاجای خوبی برای استقرار پیدا کند این کار حتی در چهل سالگی برای او سخت بود چون تجربه اش را نداشت و خجالت میکشید عکس ادکلنها را گرفت و در اپ خرید و فروش مجازی آپلود کرد و در توضیحات کامه تحویل در محل را هم نوشت مردم در قسمت چت سوالات زیاد و مسخره ای در مورد بو و ماندگاری و جنسیت و اسپرت یا رسمی تلخ یا شیرین گرم یا خنک بودن میپرسیدند و بعد از کلی وراجی خرید نمیکردند وقتی به خانه برگشت آن پسر نوجوان پول ادکلن را آورده بود سه تای دیگر به همان قیمت خواست کمی استراحت کرد و دوش گرفت و رفت که دستگاهش را تحویل بگیرد زیر سایه یک پل عابر در جایی که یک دستفروش ماهر هرگز آنجا بساط نمیکند نشست و بعد از نیم ساعت حوصله اش سر رفت و به جای دیگری رفت مرد با تجربه ای به او گفت این جنس را باید پیاده و قدم زنان بفروشی در قهوه خانه ها و پارکها و جاهای خیلی شلوغ دیگر با یکجا ایستادن اینها را کسی نمیخرد با ترسو لرز و قدمهای لرزان به قهوه خانه ای که هرگز داخلش نرفته بود رفت و نشست و ادکلنها را روی میز گذاشت تا گلویی تازه کند جوان گردن کلفت و بد ظاهری یکی که شیشه سیاه داشت را برداشت و بو کرد و به قیمتی نصف چیزی که او گفته بود خرید با خودش گفت همین هم بد نیست شاید دست خوبی داشته باشد و مشتری ها زیاد شوند بعد از خوردن شش چای آنحا را به قصد چایخانه دیکری ترک کرد دو جوان لاغر و ریش دار که معلوم بود دانشجو هستند به اجناسش نگاه کردند و نخریدند آقای ل گفت این در شان من نیست که پیاده بچرخم و ادکلن تقلبی بفروشم به طرف ماشینش برگشت و قصد خانه کرد یک نفر از بیننده های آگهی به او زنگ زد و گفت ده تا از آن ادکلن ها را میخواهد و آدرس داد با دردسر خیلی زیاد آدرس را پیدا کرد و ساک را روی میز شیشه ایه مغازه آن مرد گذاشت درست ده تا بود و او زیاد سختگیری نکرد و همه شان را با سود نه چندان زیادی خرید آقای ل خوشحال بود برای روز اول فروش خوبی کرده بود حتی میشود گفت خیلی خوب معادل دوروز مزد یک کارگر معمولی خبر ادکلن فروختن او در ساختمان پیچیده بود یکی از همسایه ها که بسیار آدم مرموزی بود و بعد از ده سال همسایگی به کسی نگفته بود چه شغلی دارد و سابقا چیزهایی هم از پارکینگ دزدیده بود ده تا از ادکلنها را بدون هیچ چک و چانه خرید دیگری که برادر همان مرد مرموز و آدم قابل فهمتری بود یکی خرید و همسایه طبقه اول که مرد تنومند و خوش مشربی بود پنج تا خواست که در اداره بفروشد و پولش را بعد از فروش بدهد و او پذیرفت همسایه دیگر طبقه اول که نگهبان مسلح حمل پول بانک بود یکی از جعبه دارها را خرید و آقای ل گل از گلش شکفت ولی چیزی در درونش گفت دیگر ادکلنها را نفروش معلوم نبود آقای ت باز همان بار را با همان قیمت به او بدهد و او به لحظه ای فکر میکرد که برای فروش آن جنس ها به آن پول ناچیز افسوس بخورد به خانه برگشت کمتر ازپنجاه شصت ادکلن برایش مانده بود و آگهی را از نت برداشت و بار دیگر با عکسهایی بهتر و قیمتی اصلاح شده منتشر کرد به آقای ت زنگ زد و بعد از تشکر زیاد جویای موجودی انبار شد و او گفت به همان تعداد که بهت فروختم باقی مانده دفعه بعد اگر بخواهی باید تا شیراز قدم رنجه کنی و خطر ایستهای بازرسی پرشمار و ضبط مال و وسیله نقلیه را به جان بخری سریعا به مکان او رفت و صد مطاع موجود را خرید تا بعدش چه پیش آید در یک هفته او ۲۰۰ ادکلن را فروخت و سه برابر سود به جیب زد برای سفر به شیراز آماده شد ادکلنها را اینبار همگی از نوع جعبه دار خرید در یک اتبوس گذاشت که خطر جلب ماشینش نباشد و خودش اتبوس را از دور مشایعت کرد به راننده اتبوس هم رشوه خوبی داد و او گفت هروقت خواستی خودم برایت می آورم و لازم نیست تا اینجا بیایی جنسها را صحیح و سالم در ترمینال تحویل گرفت و با همان روش سابق فروخت و تصمیم گرفت یک مغازه اجاره کند و آن یک زیر پله محقر در پاساژی شیک و پر تردد بود با وجود آدمهای ناجور و دزد و بد طینت او اینبار جنسها را به قیمت یک مغازه دار و نه یک دوره گرد فروخت فروش کمتر و سود بیشتر سال بعد آقای ل یک فروشنده خوشنام ادکلن شده بود.