رقیه خانم زن میانسال و رنج کشیده ای بود که تعداد زیادی اولاد داشت و شوهرش اخیرا فوت کرده بود از میان همه اولادش یکی را که حامد نام داشت و جوان کاری و ۲۵ ساله ای بود بیشتر دوست داشت یک روز او برخلاف عادت همیشگی صبح زود بیدار نشد و به خواب شیرینش که با خرو پف شنیدنی و جالبی همراه بود ادامه داد رقیه خانوم تلاشی برای بیدار کردن او نکرد زیرا از کودکی بی آنکه حرفی به او گفته شود همه کارهایش را به بهترین نحوی انجام میداد و همیشه موفق و سربلند بود در ۲۵ سالگی هم مال خوبی اندوخته و اعتبار زیادی به دست آورده بود .رقیه خانم تا ساعت ۱۱ که پنج ساعت از وقت بیداریه همیشگیش گذشته بود صبر کرد خانه آنها بزرگ و قدیمی و خیلی دنج بود و همه جایش پر از فرشهای دستباف ضخیم و سنگین وسرخ رنگی بود که پدر حامد در مغازه بزرگش میفروخت .بالاخره رقیه خانوم کلافه شد و از پله های مرتفع و مفروش بالا رفت و به اتاق کوچک و همیشه خنک حامد که از کودکی با قلدری و جنگ مال خود کرده و به هیچ یک از برادران بزرگتر و کوچکترش نداده بود رسید تن او گرم و خرخرش به راه بود .رقیه خانوم پی برد که اتفاق عجیبی در پیش است به خودش جرعت داد و اورا با دستش تکان داد معمولا هیچکس حتی او نمیتوانست حامد را لمس کند ولی او بسیار نگران بود با صدای بلند اسم حامد را صدا و در واقع فریاد میزد خواهرش که همسایه دیوار به دیوار بود و آن لحظه مشغول رخت آویختن به بند بود صدایش را شنید و از راه پشت بام که همیشه برای خنکی درش باز بود وارد شد و آبجی گویان وارد اتاق شد رنگ خواهرش مثل گچ شده بود بعد خواهرهای حامد که در زیر زمین مشغول نظارت بر کار فرش بافها بودند هم متوجه شدند و با عجله بالا آمدند و بعد خبر از طریق بچه محلها به برادر بزرگتر حامد که سر کوچه مغازه لبنیاتی داشت رسید و او هم خودش را رساند در آن لحظه هفت نفر جز حامد که خوابش به طرزی باور نکردنی سنگین شده بود حاضر بودندو نبضش را نگاه میکردند و مطمن بودند که او زنده است و حتی لبخندی برلب داشت همچنین شکی نبود که او مسخره بازی نمیکند و خوذش را برای جلب توجه یا هر نیتی به خواب نزده و واقعا در خوابی عمیق و بی سابقه است دکتر به بالینش آوردند و گفت قلبش بی نقص میزند و منتظر باشید تا بیدار شود و آنها پراکنده شدند و به سر کارهایشان رفتند و باز بعد از ناهار بالای سرش رفتند و او همچنان در خواب شیرین بود بعد از شام هم او در خواب بود و همچنین بعد از صبحانه تصمیم گرفتند او را همانجوری بلند کنند و سوار ماشین پیش پزشک متخصص تری ببرند گرچه تخصصی به اسم خواب عمیق وجود نداشت باز قلب و فشار خونش عادی بود و خوب و بی نقص نفس میکشید و خر و پفش از بین رفته بود و گاهی لبخندی به لبش می آمد ولی هیچ اثری از میلش به بیداری و سیر شدن از خواب در او نبود .اورا به اتاقش برگرداندند و بالای سرش مجمعی پر از نان و فلاکس چای و ماست و گردو و پلو و خورش و هرچیزی که دوست داشت گذاشتند تا اکر بیدار شد بخورد ساعت پنج بعد از ظهر خواهرش به اتاق او سر زد و متوجه خالی شدن ظرف مربا شد و با خوشحالی خبر را برای مادرش برد انگار دنیا را به او دادند با زحمت باز پله ها را بالا رفت و دید که ظرف مربا خالی است و اینبار با صدای بلند حامد را صدا زد .و باز هیچ جوابی نشنید . همه شش برادر و چهار خواهر و سه زن دیگر پدرش و خواهر و برادرهای کثیری که از آنها داشت و دامادها و عروسها و نوه های پدرش در خانه آنها جمع شدند آنقدر بودند که دیوارهای ضخیم آن خانه قدیمی از هرم نفسهایشان میلرزید همهمه عجیبی شده بود فقط در خضور حامد و پدرش بود که ساکت میشدند و همهمه نمیکردند کلثوم خانوم زن مومن و مقدس معاب حاجی گفت باید بالای سرش تا صبح سوره یوسف بخوانید که روحش از سفر برگردد و خودش همراه سه خواهر حامد بالای سرش تا صبح قرآن خواندند ولی حامد فقط یکبار الله اکبر گفت که یعنی مزاحم خوابم نشوید و کلثوم خانوم بی توجه به تلاوتش ادامه داد و بار دیگر در اواخر آن سوره طولانی حامد پهلو به پهلو شد .صبح که شد کلثوم خانوم گفت گویا روحش به سفر دور و درازی رفته و تا چهل روز امکان برگشتنش کم است رقیه خانوم از شنیدن این حرف هوویش تا آستانه سکته رفت و رنگش باز عین گچ شد .از فردا دیگر کم کم به خواب حامد عادت کردندو نگرانی ها کمتر شد هر شب بالای سرش سینی غذا میگذاشتند و او نمیخورد . همان غذا را خودشان در نهار میخوردند در یکی از شبها رقیه خانوم حس کرد صدای پاهایی را از پشت بام و بعد اتاق حامد میشنود ولی توان آنرا نداشت که بلند شود و تا آنجا برود بعد صدای حرف زدن را به وضوح میشنید .صبح که شد به اتاق حامد رفت و در کمال شگفتی دید او روی تختش طوری که آرنجهایش روی زانو و سرش میان دسنانش بود نشسته ولی همچنان چشمانش بسته بود کنارش رفت و دست به موهایش کشید و با مهربانیه مادرانه فرقش را بوسید حامد بی آنکه حرکت کند با صدایی که خیلی فرق کرده بود و بوی عجیبی که از نفسهایش می آمد گفت چرا منو میبوسی مگه از کربلا اومدم .آن سالهاهنوز راه های کربلا بسته بود و کسی نمیتوانست به زیارتش برود .
حامد این چه وضعیه آخه تو چت شده مگه میشه آدم اینهمه وقت بی خورد و خوراک بخوابه اصلا حالیته که اینهمه وقته خوابیدی مادر مغازت مونده به امون برادرات مشتریات میان و دس خالی برمیگردن سفارشیا بی جواب مونده اصلا اونا به جهنم تو چرا اینجوری شدی و در این لحظه زد زیر گریه و بلند بلند گریه کرد
نه هیچی حالیم نیست پاشو گریه نکن
لاقل چشاتو واکن من ببینم چشماتو
من دارم زن میگیرم اگه خانوادش اومدن باهاشون خوب تا کنید
وای حامد چرا منو میترسونی مگه میشه آدم تو خواب زن بگیره
حالا که شده یه آدمایی اومدن که بهم یه چیزایی گفتن
این چه دیونه هایی هستن که نصف شب از پشت بوم میان به آدم خواب زده چیزی یاد میدن کی تورو چیز خورت کرده آخه ننه
حامد دیگر چیزی نگفت و باز به خواب رفت
ساعتی بعد در خانه شان را میکوبیدند و رقیه خانوم فهمید که از آن کوبیدنهای همیشگی نیست و دلش ریخت یاد حرف حامد افتاد و با دلهره در را باز کرد مردی شصت ساله کوتاه قد و شکم گنده با لبه داری بر سر بود
خونه حامد خان اینجاس؟
بله همینجاست با حامد کار دارید
والا راستیتش آقازاده شما اومده بود خاستگاری دختر من واسه اون مسئله مزاحم شدم
آخه این چه بساطیه این پسر الان چن روزه فقط خوابیده کی از جاش بلند شد که خاستگاریه دختر کسی بره از کی تا حالا پسر جوون سر خود خاستگاری میره خدایا این چه عاقبتیه
تنها نیومده بود با آقاش اومده بود ما هم گفتیم اول با شوما که زنده ای حرف بزنیم
من زندم ؟ مگه شما زنده نیستین
شما زنده این منم زندم اما آقاش مرده مگه نه
والا شما که میگی اومده بود خاستگاری دخترتون مرده ها که خاستگاری نمیرن
چرا ما یه آشنا داریم که با مرده ها سر و سر داره
خدایا این چه بلایی بود سرم اومده جوون شاخ شمشاد خواب نما شده تو خواب خاستگاری رفته آخه این مگه زن براش کمه این محله ازاین سر تا اون ته در هر خونه ای رو بزنم دخترشونو تو سینی طلا میزارن میدن به حامد شما از کجا اومدی آقا چه بلایی سر پسر من آوردی مگه میشه آدم ده شبونه روز یه بند بخوابه
حالا که شده منم کاریش نکردم اومده خاستگاری دخترم منم حرفی ندارم گفتم شوما خبردار باشین
آخه مرد حسابی این چه حرفیه اینکه همش اینجا خواب بوده چجوری .کی با کی اومد خاستگاری دخترت
با روح آقاش به اون آشنای ما گفته بود که از دخترم خوشش اومده یعنی آقاش که شوور مرحوم شوما باشه تشخیص داده که دختر من مناسبشه منم رفتم مغازشو دیدم از آشناها سوال کردم گفتن جوون خوبیه خلاصه از ما گفتن که مشکلی نیس دختر مال خودتونه هروخ تشریف آوردین قدمتون سر چشم ماس
منکه بهت گفتم مرد حسابی این بچه یه بلایی سرش اومده ده شبونه روز خوابه تو دخترتو میدی به یه خوابزذه؟
اونش مسئله ای نیس بالاخره یه روز از خواب پامیشه دیگه تا قیومت که نمیخوابه
اومدیمو خوابید
حالا شوما با آقازاده ها تشریف بیار دخترو ببین بلکم پسندیدی
ای بابا من چی میگم شما چی میکین این گوری که بالا سرش گریه میکنی مرده توش نیست برادر این بچه مریض شده چیز خورش کردن شایدم کار خودته
خلاصه وسیله فراهمه اگه خواستین با آقازاده ها تشریف بیارین
رقیه خانم به یکی پسر بچه هایی که آن حوالی بازی میکردند گفت محمد پسرش را بگوید که مغازه را ببندد و به خانه بیاید
سه دقیقه بعد برادر بزرگ و تنومند حامد که همیشه ریش و یک انگشتر پهن فیروزه داشت و پیراهن بلندش را روی شلوار لی گشادش می انداخت آمد و از دیدن آن مرد جلوی خانه تعجب کرد
چی شده ننه آقا کیه
والا من پاک گیج شدم محمد آقا میگه حامد با روح حاجی رفته خاستگاری دخترش الانم دعوت گرفته که با ماشینش بریم دخترو ببینیم
چی روح حاجی با حامد..مرد حسابی چیکار به این بچه کردین که این ده شبونه روزه خوابیده هیشکی سر در نمیاره از دردش
من کاری نکردم آقا اگه خواستین با من بیاین
آره که میام فک کردی میترسم ازت
وای محمد چه ترسی آخه مگه ما با کسی دعوا داریم ما بریم اونجا چی بگیم وقتی خود حامد خوابه
آره راس میگه ننم ما بیایم که چی بشه خودت دخترتو بیار اینجا بعدشم اصلا دخترتو هم آوردی وقتی دوماد تو خوابه منکه نمیخوام بگیرمش هر وقت ایشالااا به حق پنج تن بیدار شد بعدش ببینید ماملتون میشه یا نه
خلاصه از ما گفتن بود آقا زاده شما اسم رو دختر من گذاشته مروت نیس که زیر حرفش بزنه دختر بچه دلش نازکه آهش دومنگیره شما بیا ما یه آشنایی داریم میگیم آقازاده رو خوب میکنه
وای مرد ناحسابی انگار حرف تو مخت نمیره میگم این داش ما دو هفتس خوابه کی اومد رو دختر تو اسم گذاشت تو برو هم دخترتو هم اون آشناتونو بیار اگه این خوب شد مث بچه آدم با کس و کارش که ما باشیم میاد خاستگاری.
پس من میرم که با اونا بیام
آره آقا برو رد کارت
....
ممد با مرده بد حرف نزدیم؟
این چه بلائیه آخه مگه میشه یه جوون یهویی بره به خواب و بیدار نشه اصلا مگه میشه آدم دو هفته ناشتا بمونه
بخدا سرسام گرفتم این مرتیکه هم قیافش به آدمیزاد نرفته بود معلوم نیس چه بلایی سر شاخ شمشادم آوردن خاک کجا رو به سرم بریزم
نکنه جنی چیزی هستن
وای بلا به دور
آره دیگه آدمیزاد که این ریختی نمیشه ببین چه وردی خوندن که بچه اینجوری شده
بپر یه گوسفند زنده از مسعود قصاب بخر بالا سرش قربونی کنیم بلکه خدا از تقصیراتمون گذشت و این بچه درست شد
گوسفند رو میارم تو حیاط حامد رو کی میاره ؟
تا تو بیای منم اینو به زبون میگیرم میارمش
...
د بیا مرتیکه با قشونش داره میاد ننه نیگاش کن گوسفندم آوردن نگفتم اینا آدمیزاد نیستن
یا باب الحوائج چقدرم زیادن محمد گفتم باهاش بد حرف نزن این قوم مغول خاکمونو کیسه میکنن به طاهره بگو همه رو خبر کنه همه
...
خوب حاج خانوم اینم دختر من ۱۹ سالشه از هر انگشتش هنر میباره.در این لخطه او به دخترش و به گوشه ای از دیوار سفید سیمانیه حیاط کرد که در اثر رطوبت بد رنگ شده بود و او با یک اشاره انگشت آنرا مثل قسمتهای سالم دیوار کرد و همه شان آرام خندیدند
خدا دخترتو برات حفظ کنه حالا چرا اینهمه آدم با خودت آوردی
اینم طبیبه ایل ما میر آقا دستشم اومد داره
نه قربون دست خودتو طبیبت خودش ایشالا خوب میشه به حق علی و اولادش
اینم گوسفند که خواسته بودین بالا سرش قربونی کنید .
من از شما گوسفند خواستم؟
ما و شوما نداره خواهر من گوسفنده دیگه
آخه من نمیفهمم شما چرا اینقدر عجیبین از کجا پیداتون شد پسر من چرا اینجوری شده حرفای منو محمد رو از کجا شنیدین
در این لحظه زن بلند قد و زیبارویی که همسر آن مرد بود با صدایی کلفت و ترسناک
ببین خانم شما اگه مارو میشناختین با ما اینجوری حرف نمیزدین همه آرزوشونه با ما وصلت کنن
والا به پیر به پیغمبر من آرزوم نیس با هیچ بنی بشری وصلت کنم این طفل بیچاره رو هرجوری چیز خورش کردید مث روز اولش کنید بعدشم مارو ندید بگیرید
آن زن به همه طایفه پر جمعیتش برگشت و کلمه بنی بشر را تکرار کرد و همه با هم بلند خندیدند
بنی بشر یا هر چیزی که هستید خدا حفظتون کنه ایشالا صدو بیست ساله بشید همتون. این پسر در دونه منه اینو به من ببخشیدش
ما چن هزار سالمونه
خدا بیشترش کنه فقط با حامد کاری نداشته باشید
اونکه خودش التماس کرد اینطوری بشه
خودش جوونی کرد و ندونست شما خانومی کن و برش گردون
آخه رو دختر دردونه ما اسم کذاشته جواب دل نازک اینو کی میده
باشه دختر شما هم مث دختر خودم بدیدش من مث چشام نگهش میدارم
چطوره تو پسرتو بدی ما مث چشامون نگهش داریم
پسر بیچاره رو که خواب به خواب بردین به چه دردتون میخوره دوماده همیشه خواب
چاره اون دست این میر آقاس وقتش که بشه کارشو میکنه.
پس مغازش چی میشه خونش ماشینش
اونا نگرانی نداره الان دوماد مارو میدید با خودمون ببریم؟
لاقل از خواب بیدارش کنید من دو کلوم باهاش حرف بزنم دلم براش تنگ شده چشماشو ببینم
زن به میر آقا اشاره کرد و میر آقا گفت بیارنش یا ما بریم بالا سرش
نه تو با مادرش برو بالا سرش و بیدارش کن و بیارش
بعد حامد دست در دست دختر با مادرش برای همیشه خداحافظی کرد و از بالای دیوار حیاط گویی که در نداشت رفتند و بقیه شان هم از پی آنها رقیه خانوم به خواب عمیقی رفت و وقتی بیدار شد فراموش کرد پسری به اسم حامد داشت