من از بچگی مثل اکثر پسر بچه ها عاشق اسب بودم با دو برادر دیگرم در مورد اسبها حرف میزدیم و خودمان را سوار بر آنها در حال تاخت تصور میکردیم و صدای شیهه اسب در می آوردیم حتی هرکدام از ما صاحب یک رنگ اسب بودیم برادر بزرگم که حالا دوسال است رفته صاحب اسب سفید بود یعنی همه اسبهای سفید مال او بودند برادر کوچکم هم رنگ سیاه را برداشت و اسب قهوه ای به من رسید از همان اول آن دوتا از من تیزتر بودند .یکبار وقتی شب را در خانه داییم که مادر بزرگم هم با او زندگی میکرد مانده بودم فیلمی پخش میشد که در آن اسب قهوه ای مُرد و من زیر لحاف رفتم و گریه کردم و از آن زمان در فامیل آن کار من معروف شده بود و میگفتند و میخندیدند .بعد که بزرگ تر شدیم آن رنگ ها یادمان رفت یک روز کشدار تابستانی با داییه کوچکم که یکسالی بود زنش را طلاق داده بود وبا ما زندگی میکرد با موتور من که تنها وسیله نقلیه خانه ما با چهار مرد بزرگ بود به پارک بزرگ شهر رفتیم یعنی در آن تابستان کشدار سال ۹۲ مقصد هر روز ما سایه سار درختان تناور آن پارک بود جوانها آنجا والیبال و بدمینتون و وسطی بازی میکردند و من و داییم از وسایل ورزش آویزان میشدیم او کمر سیاه تکواندو داشت و حالا ده سالی میشود که شهروند آلمان شده من یک ضربه پا به یکی از آن وسایل بازی که ارتفاعش بالاتر از سرم بود زدم و او تعجب کرد که چطور توانستم آن کار را بکنم .پیاده خودمان را در حالی که حرفهایمان حول ورزشهای رزمی بود به زمینهای بسکتبال و اسکیت رساندیم آنور زمین بسکتبال اسطبل بزرگ اسبها بود چندزن و مرد که از لباسها و سرو صدایشان پولدار بودن میریخت سوار بر اسبهای زیبا و تنومندشان داشتند با آن صدای چیلیک چیلیک سم اسب روی آسفالت میپلکیدند داییم گفت پولدارها نه تنها قیافه و سرو وضعشان بلکه حتی سرو صدایشان هم با آدمهای معمولی فرق میکند و از من خواست به حرفهای آنها دقت کنم او یک فروردینیه زرنگ و سرزنده بود و دنیا و دیدگاهش با من خیلی متفاوت بود .به آن اسطبل نزدیک شدیم در واقع یک کانتینر بزرگ بود که حدود بیست اسب در آن نگه داری میشد اسبهای زیبا و درجه یک که مال آدمهای پولداری بودند که صاحب اسطبل ازشان شهریه زیادی برای نگه داری شان میگرفت از یک آبمیوه فروشی برایشان یک کیسه بزرگ ته هویچ آورده بودند و اسبها با دیدن آنها شیهه سر میدادند و به دیوارهای آهنیه سلولهایشان لگد میزدند من یک مشت از آنها را در دستم گرفتم و در کف دستم جلوی اسب سفیدی گرفتم و او با آن لبهای نمناکش ماهرانه آن را طوری ربود که دندانش به دستم نخورد ولی پشتم میلرزید فهمیدم من از اسبها میترسم در واقع من از همه حیوانها جز گربه ها میترسیدم . اسب حیوان ترسناکی است خیلی حساس و ترسو است و زیاد از آدمها خوشش نمی آید اصلا هم حیوان نجیبی نیست و در طول تاریخ خیلی هارا به کشتن داده است .از پسر جوانی که مسئول آنها بود و خیلی توی قیافه بود پرسیدیم کرایه هم میدهد و جوابش مثبت بود یک ساعتش بیست هزار بود که آن سال خیلی زیاد بود و ما دو نفری پنج هزار پول داشتیم و او گفت میتوانید یک ربع سوارشوید از میان آنهمه اسبهای زیبا و کشیده و تنومند یک چیزی میان خر و قاطر برای ما سوا کرد و آورد که قیافه و رنگش خیلی ناجورو خنده داربود معلوم نبود چه رنگی است سرش از تنش گنده تر بود و گوشت تلخی از نگاهش میبارید انگار یک پیکان میان بنزها و فراریها بود و تازه با افاده هم ما دوتا را نگاه میکرد انگار به آن پسر جوان میگفت این دوتا احمق را میخواهی سوار من کنی؟ اینها که خیلی داغون هستند در حالی که خودش خیلی داغونتر از ما بود .به داییم گفتم بگذار اول من سوار شوم تا اگر حادثه ای پیش آمد. برای من باشد .اسب اصلا مرا به رسمیت نشناخت و از جایش تکان نخورد من پاشنه هایم را به شکمش میزدم آرام راه میرفت و عین خیالش نبود داییم یک شاخه درخت پیدا کرد و بهم داد آن لحظه خیلی خیلی جذاب و سینمایی بود چشمهای اسب بزرگ شد انگار یک آدم بود که به جلد اسب رفته و ما را دست انداخته بود گاهی آدم فکر میکند حیوانات همه چیز را میدانند .انگار با حرکتش بهم گفت نزن فقط نزن خودم برایت میدوم قیقاج هم میروم فقط نزن و واقعا هم دوید اصلا بهش نمی آمد که آنقدر خوب و بی نقص بدوم واقعا لذت بخش بود با دوچرخه و ماشین و موتور اصلا قابل مقایسه نیست آنجا چرخ حرکت را آرام و یکنواخت میکند ولی اسب حرکت را سه بعدی و هیجان انگیز میکند در هر سه محور ایکس و ایگرگ و زد حرکتت میدهد و صدای نفس و شیه اش هم لذت را دو چندان میکند او تمام زمین را بلد بود و بدون اشتباه میرفت و میپیچید و از بین میله ها مارپیچی هم رفت برایم حتی یک نگاه تایید طلبانه بهم کرد که اگر راضی نیستی سرعت را بیشتر کنم و من واقعا لذت میبردم یک چیز وصف نشدنی ای بود با تمام سلولهایم داشتم لذت میبردم ولی شیطان درونم بیدار شد و یک ضربه دردناک به ران برهنه آن حیوان بیگناه زدم انگار بمب توی سرش منفجر شد خیلی بهش برخورده بود یک شیه ای سر داد که مطمنا در زبان اسبی فحش خیلی بدی میشد بعد سرش را انداخت و با سرعت به طرف اسطبل که صد متری فاصله داشتیم حرکت کرد و باز شیهه سر میداد و صدایش به رفقایش رسیده بود و آنها هم یک صدا شیهه سر میدادند و من از ترس یخ زده بودم و اصلا مغزم کار نمیکرد و نمیدانستم چه کنم درست رفت توی اسطبل و توی سلول خودش من هم رویش بودم و فقط مواظب بودم سرم به در و دیوار اسطبل آهنی نخورد تمام اسبها شیهه میکشیدند با نگاه هایی خصمانه نگاهم میکردند و او داخل سلول هم میچرخید و میخواست مرا زمین بزند و من هم اشهد ام را میگفتم و فکر نمیکردم زنده از آنجا بیرون بیایم مادیان سفید و زیبای سلول بغلی پشتش را به سمت ما کرد و یک جفتک جانانه نثار من و اعمال ناجوانمردانه ام کرد هر دو پایش وسط میله های سلول گیر کرد و اسب دیگری لگدهای محکمی به دیوار سلولش میزد و ترس من هر ثانیه بیشتر میشد درآن لحظه دایی ام بالاخره توانسته بود محمد را پیدا کند و دو نفری با چهره هایی هیجان زده وارد اسطبل شدند با ورود محمد آرامش به اسطبل برگشت و صداها خوابید و طوفان اسب نانجیبی که من سوارش بودم از حرکت ایستاد و با سلام و صلوات ازش پایین آمدم ومحمد با پتک بزرگی ضربات جانانه ای به سمهای آن مادیان زد و پاهایش را از آن میله ها بیرون آورد من هم دیگر اسم اسب و اسب سواری را به زبانم نیاوردم