ویرگول
ورودثبت نام
Hamid
Hamid
Hamid
Hamid
خواندن ۱۵ دقیقه·۳ روز پیش

جرعه و مه

من یک کودک اوتیسمی بودم به بیان واضح در خود مانده با توانایی های اجتماعی بسیاااار ناچیز خود آزار بینهایت خجالتی مخرب و دیگر چه؟

این در خودماندگی را از پدرم به ارث برده بودم او هم فاقد هرگونه مهارت اجتماعی بود من درست در بحبوحه جام جهانی ۸۶ مکزیک روز بازی آرژانتین قهرمان و بلژیک درست همزمان با مرگ پدر بزرگم دربیمارستان شفا تبریز در پنجمین روز از تیرماه گرم و جنگی به دنیا آمدم

در نوشته های قبلیم تولدم همزمان با مرگ پدربزرگم را به مسابقه دوامدادی تشبیه کرده بودم مادرم یک زن کوتاه قد بینهایت مهربان بی آزار و مظلوم است. من چهارمین زایمان او در ۲۷ سالگیش بودم اولین زایمانش منجر به تولد یک جسد شده بود

بعد خواهرم تنها دختر خانواده پنج سال قبل از من و دوسال بعد از او امیر که هفت ماه قبل مُرد را به دنیا آورده بود دوسال بعد از من هم برادر دیگرم تنها عضو کوچکتر از من در خانواده را به دنیا آورد در خانواده ما هرکس یک عنوان خاصی داشت مثلا مادرم خوب مادر بود ستون خانواده پدرهم که مشخص است نان آور خواهرم عناوینی مثل تنها فرزند دختر و بزرگترین بچه را داشت امیرخدابیامرز پسر بزرگ خانه بود برادر کوچکم که پدرم سر خود اسم عزیز را برایش انتخاب کرد و با مخالفت سرسخت مادرم روبرو شد و دو اسمه عزیز در شناسنامه و وحید در خانواد شد ته تغاری ولی من از هر طرف بی ستاره بودم

این در شخصیتم هم قابل مشاهده هست.

.چهار فرزند هرکدام در یکی از فصلهای سال آن هم به صورت برعکس از زمستان به بهار خانواده پدرم شلوغ و جهنمی سرشار از انرژی های منفی حسادت شهوت و در یک کلام لجن محض بودند مادرش زنی دو متری پهن پیکر تاس مطلق با چشمهای ریز دماغ بزرگ واستخوانی وزیباترین پوست در تمام تاریخ بشر که در هشتاد سالگی هم رگهای زیبای صورتیش دیده میشد بود او را چندین بار برای مداوای مشکل اعصاب در بیمارستان روانی بستری و به گفته خودشان سرش را به برق داده بودند که البته من نمیدانم چه نوع درمانی بود و آیا فایده ای هم داشته یا نه زنی که همیشه خدا چهار دستو پا حرکت میکردو از زیبایی افسانه ای خود در جوانی و اینکه خیلی ریزه میزه بوده داستانهای زیادی میگفت از جمله اینکه مردم از شهرها و روستاهای اطراف صرفا برای تماشای زیبائیه او دم خانه آنها صف میکشیدند و برای دیدنش دست و پا میشکستند و چیزهایی نظیر آنچه در کتاب صد سال تنهایی برای .رمدیوس خوشگل می افتد.

زیبا و ریزه بودن مهمترین و بزرگترین حسرت او بود در ضمن او صاحب یک حافظه باورنکردنی بود میتوانست داستانی به اندازه یک کتاب صد صفحه ای را که در کودکی شنیده و حفظ کرده بود در هفتاد سالگی بدون کوچکترین نقصی با صدایی کلفت و رسا طی چندین شب بازگو کند بی آنکه یک واو جا به جا کند حافطه اش مثل پوست صورتش شفاف و بینقص بود

او تعداد زیادی زایمانهای موفق و ناموفق داشت خودش میگفت آن زمان اگر زن جوانی در سن قائدگی آخرین بچه اش را از شیر گرفته بود حتما باید بعدی را در شکم میداشت تا روال جامعه رعایت شود البته او الزاما با این ادبیات نمیگفت و من به سلیقه خودم ترجمه میکنم

از زایمانهای بیشمار او هشت تایشان زنده مانده بودند من بارها و بارها به شیوه های گوناگون زندگی آنها را در آن خانه کوچک و شیروانی دار در سالهایی که هنوز به دنیا نیامده بودم تصور کرده ام در ذهن تاریک و نمور پر پیچ و خمم از تونلهای تاریک تخیل سفرهای کورکورانه ای به آن سالهای نامعلوم که هنوز نبودم کرده ام وقتی آدم چهارده سال دارد و فرد ۲۰ ساله ای را میبیند با خودش میگوید بیست سال! چه عمر درازی در بیست سالگی هم ۳۵ سالگی را عمری طولانی بسیار در دور دستها میداند منهم وقتی نوجوان بودم و بزرگترها از بیست سال پیش حرف میزدند تصوری که در ان لحظه از بیست سال پیش داشتم حتی بیشتر از تصورم در باره هزار سال پیش در حال حاضر بود ولی حالا تصویر تقریبا روشنی از آن سالها در ذهنم دارم پدر بزرگم که همزمان با تولد من ریگ رحمت را سر کشیده بود متولد سال 1300بود در طلیعه قرن پرماجرای چهاردهم در یکی از محله های تبریز که من نمیدانم و احتملا در خانه ای کاهگلی با سقفی از تیرهای چوبی و گچ و حصیر از مادری به اسم ستاره که من بعدها اتفاقی فهمیدم به دنیا آمده مادر بزرگم که قبلا ذکرش رفت دو سه سال از او کوچکتربود و همیشه اصرار داشت که سن واقعیش خیلی کوچکتر از آنچه در شناسنامه نوشته شده است که معلوم بود تلاش مسخره ای برای هدفی مسخره تر بود بعدبا پدر بزرگم ازدواج میکند

عمه پدرم همزمان زن داییش هم بود

پدر بزرگم حتما سالهای جنگ‌جهانی و قائله پیشه وری را خوب به یاد می آورد و آن وحشت بزرگ و کتاب سوزان و قتل عام را دیده بود کار او عملیاتی حول چربی حیوانی بود یک کار متعفن و بسیار کثیف پیه گاو و گوسفند را آب میکرد با چیزی به اسم سود سوز آور مخلوط میکرد و صابون سنتی میساخت

یا آن چربی های آب شده را برای مصرف خوراکی میفروخت مرد بسیار عیاش و کوته فکری هم بوده در جاهایی بسیار مخروبه و شبیه چادر یا طویله و گاه سردابه های بسیار کثیف و نمور یک شعله و چن تا میز میچید و اسمش را کارخانه میگذاشت و چند زن فقیر و بدبخت و لا اوبالی را بعنوان کارگر کارخانه عظیمش استخدام میکرد که بتواند استفاده بهینه بکند شاید هم بعد از کچلی که بزرگترین ضربه به روح رنجور مادر بزرگم بوده این کارهمسر نابکارش اورا بیشتر دیوانه کرده و کارش را به جریان برق و بستری شدن در آسایشگاه روانی کشانده و تصمیم گرفته با زایمانهای پر تعداد اورا به زندگی خانوادگی پایبندتر کند

مادرم میگفت وقتی تازه به خانه آنها عروس رفته وضع او آنقدر خراب بوده که از شوهر شرعی و قانونیش که هشت بچه ازش داشت رو میگرفت و نامحرم میپنداشتش

بعد او همراه زن دایی دومم و مادرش در محله ای خیلی مرتفع و ناجور که مرکز جادوگرهای شمالغرب کشور بود به خانه دعانویسی رفته و این مسئله را گفته او دعایی نوشته و گفته کاغذ را نزدیک خانه تکه تکه کن و به باد بده و او این کار را کرده و ازهمان لحظه مشکل مضحک آن زن و شوهر پر حاشیه حل شده یعنی بلافاصله بعد از پاره کردن و به باد دادن آن کاغذ او فهمیده که این آدم شوهرش است و لزومی ندارد که از او رو بگیرد این چیزیست که مادرم به چشم خودش دیده حالا این مسئله را چطور با علم امروز یا منطق میشود توجیه کرد از عهده هیچ دانشمندی حتی صد بار بزرگتر از فروید و یونگ وانشتین و نیوتن هم خارج است به یک آدم تحصیلکرده و روشنفکر هم بگویی طبق یک متد ازبر شده با نگاهی تحقیر آمیز میگویند اینها خرافات است. ولی ما داریم تاثیر خرافات را به چشم خودمان میبینیم بعد همین آدمها هم میگویند روح اصلا وجود ندارد آن دنیا و بهشت و جهنم خواب و خیال است و باید دو دستی به علم چسبید پس فردا هم اگر مردی و دیدی حساب کتابی هست اینها نیستند که یخه شان را بگیری‌.

مادر بزرگم میگفت در قائله پیشه وری یا یک قائله دیگرکه دقیق یادم نیست همسرش پیه ارزان و نامرغوب را آب میکرد و در کوزه هایی پر میکرد و رویش را یک مقدار کمی کره میداده و به اسم کره اصل به تهرانی ها یا تاجرهایی که برای یک مغازه دار تهرانی جنس میبردند یا مامور خرید ارتش میفروخته و به این کار نامردانه هم خیلی افتخار میکرده فکر کنم تاثیر همان پول حرام هم بوده که زندگیه همه مان اینقدر پیچیده و روزیمان پس قله قاف افتاده.

پدرم میگفت در دوازده سالگی آنقدر کار کرده بود که صورتش از شدت خستگی باد کرده بود با پولش توانسته بود زمین خانه شان را بخرد البته شاید درمورد سنش کمی اشتباه میکرد یا شاید آن موقع زمین آنقدر بی ارزش و ارزان بوده که یک بچه ۱۲ ساله هم با چند ماه کار میتوانسته حدود صد مترش را بخرد با حساب حرف او میشده سال مثلا ۴۵ یا ۴۶ خوب آن موقع آن محل که الان هم چندان مرغوب و خوشنام نیست حتما خیلی ارزان بوده بعد برادر بزرگترش که بعدها به لات درجه یکی تبدیل میشود یک تخته فرش میفروشد و بنای آن خانه را با تیرهای چوبی در دو طبقه و به شکل ال میسازند سقفش را هم شیروانی میکنند و میچپند توش در طبقه اول یک آشپزخانه بزرگ حیاط نقلی و اتاق خیلی کوچک و راه پله بود در طبقه بالا هم یک اتاق بزرگ که همان بالای آشپزخانه باشد بود که تویش یک اتاقک برای رخت خواب بود و یک اتاق کوچک میشد توی حیاط هم زمین را کنده بودند و یک زیر زمین کوچک در آورده بودند که تویش همان چربی ها را آب میکردند و صابون میپختند اولین فرزند خانواده تقی بود او قیافه زیبا و طبعی آتشین داشته هیچکس نمیتوانست توی چشمهایش نگاه کند دعوایی و کله خراب بود توی شانزده سالگی در کشتارگاهی در تهران سلاخ گنده بکی را کتک زده و اسمی برای خودش در کرده بود مادر بزرگم میگفت او خوردو خوراک خانه را بار

وانت میکرد و به خانه می آورد در یکی از قدرت نمایی هایه خیابانی در زمانی که ماشین یک کالای لوکس و مختص اغنیا بودبا شش بنز پر از دوستان دعواییش سراغ بدخواهش رفته و آنجا دعوای بزرگی راه افتاده که باعث شهرت بیش از پیش او در میان لاتهای تبریز شده طوری که تا سالها ماجرای آن دعوا معروف بود و من خودم از زبان یکی از لاتهای هم دوره او که هم محله مان بوذ شنیدم

ولی بعدا او معتاد میشود و به تزریق رو می آورد و آخر سر در فلاکت به کار خودش پایان میدهد دومینشان دختری بود که ستون خانواده شد مار افعی خوش خط و خالو چرب زبان او مکار. مسئولیت پذیر ومادر واقعی همه بچه های بعد از خودش بود او بود که یک لشکر مست و معتاد و نادان را از آبو گل در آورد و سرو سامان نیم بندی داد زندگی در محله ها و خانواده های پر فشار و خشن شما را وادار به شکل پذیری میکند آنقدر ضربه میخورید و خود خوری میکنید تا چارچنگولی جایی برای خودتان در جامعه پیدا کنید مجال چرت زدن و تن آسایی نیست چرتت ببرد هستیت را بر باد میدهند برادرت به چشم قربانی به تو نگاه میکند این واقعیت جامعه فقیر است من آن محله را گاه و بی گاه در ذهنم تجسم کرده ام خانه های کوچک و آجری با سقفهای چوبی و پشت بام شیروانی بانمک و درختان مو و انار کوچه های خاکی و بچه های قد و نیم قدی که یک لحظه صدایشان محض خدا قطع نمیشد که کارگرها سر ظهری یک چرت نیم بندی بزنند دارم در مورد سالهای دهه چهل حرف میزنم زمانی که پدرم نوجوانی وجوانیش را میگذراند چشم که وا کرده دیده این خانه جای آسایش نیست هر روز جنگ و دعوا و فحشهای ناجور به پاست توی مدرسه هم چندان توفیقی نداشته و تا چهارم بیشتر نخوانده پس تصمیم گرفته کار را شروع کند و دو دستی چسبیده به کار کفش و دمپاییه زنانه سالها سخت کار کرده پول جمع کرده عرق کشمش خورده و جمعه ها فوتبال بازی کرده بود فوتبالش خیلی خوب بود یک قدرت و روح وحشی داشت دیوانه وار دنبال توپ میدوید وقتی به ندرت نطقش باز میشدو میخواست از فوتبالش برای من بگوید میگفت من در هر تیمی بودم تیم مقابل ۱۲ نفره بازی میکرد که توازن برقرار شود از دعوت شدنش به تیم ماشین سازی و قبول نکردنش بخاطر مشغله زیاد میگفت از دوستش که بیست سی بچه کوچک را که ذاتا دریبل کردنش چون مثل سنگریزه میرود زیر دست و پا سخت است یکجا دریبل میکرد و حتی بهتر از علی کریمی بود از اینکه بازیکنانی در دوره خودش دیده که کریم باقری پیششان هیچ نمیشد و اینکه اولین بار تمرین کریم باقری را در باغشمال دیده و با اطمینان گفته تو یه چیزی میشی.

تقریبا همه کارهایش هولکی و دیوانه وار بود و تمام چیزهای بدش دقیقا به من ارث رسید در خود ماندگی عجول و بی فکر و هول هولکی بودن ولی به جای خصلتهای خوبش خصلتهای بد مادرم مثل ترسو و خجالتی و مظلوم بودنش به من ارث رسید

یعنی خصلتهای بد دو والد را جمع کردند و به من دادند .

فرزند سوم آنها پسری به اسم محمد علی بود که سبزه و بلند قد و بینهایت خبیث و شهوتی بود پیش او هیچ مونثی امنیت نداشت

بعدی دختر دوم خانواده بود که دقیقا نوع مونث برادر بزرگتر از خودش بود. بعدی تنها عضو با هوش و زرنگ رضا بود و بعد از او ژاله و آخری هم اسماعیل که نفرت انگیز و کریه المنظر بود

در سال ۴۹ که آخری به دنیا آمده پدرم ۱۶ سال داشته

یعنی در تمام سالهای عمرش تا ازدواج در ۲۴ سالگی پنج زایمان مادرش را دیده و تقریبا هرگز صدای گریه بچه کوچک از گوشش و بوی کهنه هایش از دماغش نرفته

البته اینجور چیزها آنزمان چندان عجیب نبوده

بعد ازدواج هم ۱۳ بار خانه عوض کرده تا صاحب خانه شود چهارتا هم بچه با فاصله دو سال از هم و سیر کردن شکم اهل و عیال با کار کم درآمدو اعتیاد و نا اهلی بچه ها تا اینکه در ۵۶ سالگی با ظاهری فرسوده تر از نود ساله ها فوت کرد این زندگی بسیار شیرین و پربار او بود

ولی سفرهای ذهنی و تخیلی من به خانه آنها در سالهایی که هنوز نبودم بیشتر از این حرفها بود مثلا یک تاریخ را در نظر میگرفتم با خودم میگفتم ۲۳ دی ماه ۴۵ پدرم در آن روز چه حالی داشت ؟در دوازده سالگی او ژاله تازه به دنیا آمده بود آنیکی ها هم جغله بودند پدرم داشت بی وقفه کار میکرد همان سالی که زمین آن خانه را خریده بودند احتمالا خواهر بزرگش هم ازدواج کرده بوده او شوهر خیلی پولداری گیرش آمد

آن سالها حتما در خواب هم نمیدیدند که انقلاب میشود و روزگاری عراق به ایران حمله میکند و حجاب اجباری میشود و مملکت از این رو به آن رو میشود

.در ۲۳ دی ماه سال ،۴۵ حتما تبریز خیلی سرد بوده و آنها با بخاری نفتی و والور خودشان را گرم میکردند و لباسهای چندان مناسبی هم نبود که بپوشند غذا را روی همان والور میپختند پختن گوشت روی شعله نفتی واقعا سخت است ولی آنها متعلق به آن زمان و آن سطح امکانات بودند وضع خانه آنقدر آرام نبود و به قول مجریهای تلوزیون کانون گرم خانواده ای در کار نبود که پدرم مجال آسودن داشته باشد او با دستهای زمخت و مردانه اش داشت با چاقو و چرم و میخ و چکش و سندان کار میکرد که کفش بسازد توی کارگاه محقری که نمیدانم دقیقا کجا بوده او سخت و مثل ماشین کار میکرده شاید حتی سر ساختمان هم کار میکرده پادویی ملات قاطی کردن و هر کاری که یک بچه دوازده ساله بتواند انجام بدهد آن زمان اکثر یا همه کوچه های تبریز خاکی بوده باران که میباریده گل و باتلاق میشده با آن کفشهاو شلوارهای ناجور باید تا محل کارش پیاده میرفت پاهایش گاه و بیگاه توی گل و آب میرفت باد سوزناک زمستانی به صورتش میخورد یخ میبست و به زمین و زمان فحش میداد تا برسد به کارگاه آنجا حتما یک والور یا بخاری نفتی داشتند که کمی گرم شود شاید صاحب کارگاه که او هم تا الان زنده نمانده رادیو را باز میکردآهنگهای خواننده هایه معروف مثل گلپا و عارف و هایده از رادیو پخش میشد و آنها از اینکه در جایی که رادیو و بخاری نفتی دارد کار میکنند شاد میشدند دم غروب که از کار برمیگشت از میوه فروشهای بساط کرده کنار خیابان یا آنها که گاری و چرخ داشتند برای خانه سیب مراغه و پرتغال شهسوار یا از قصابی آشنا کمی گوشت میخرید برای اکرم سه چهار ساله خروس قندی یا یک خوراکی دیگر میگرفت که شادش کند وقتی به خانه میرسید خانه مثل دارالمجانین بود چون مادر بلند قد و عاجزش با آن پاهای نازک و هیکل شبیه دیوارش نمیتوانست خودش را تکان دهد بچه های کوچک خانه را روی سرشان میگذاشتند با همدیگر دعوا میکردند خودشان را کثیف میکردند صدای ونگ ژاله در هوا بود مادر از درماندگی هوار میکشید و قابلمه را پرت میکرد بچه ها میترسیدند و جیغ میکشیدند پدرم خیلی زود به الکل و سیگار آغشته شد فهمید با آنها میتواند زندگی سگی را کمی تحمل کند در هر جایی مثل آبخوردن میتوانست عرق باکیفیت قزوین یا دستسازهای بومی را تهیه کند وقتی خسته از کار روزانه به خانه میرسید پاهایش از شدت سرما بی حس شده بود طوری که نمیفهمید روی فرش خیس شده از ادرار یکی از بچه ها پا گذاشته بعد در جای خودش دراز میکشید بطری را باز میکرد یک جرعه بالا میرفت حس میکرد قبض روح شده است اشک در چشمهایش جمع میشد یک گاز از سیب میزد شاید هم یک کم پنیر خریده بوده حس میکرد مستی را دوست دارد چون تلخی زندگی را در کامش کمتر میکرد زندگی با مستی قابل تحمل بود بعد سیگارش را روشن میکرد کسی نمیتوانست جلوی او را بگیرد نه پدرش نه مادر نه برادرش برای آنها عرق خوردن و سیگار کشیدن یک پسر بچه ۱۲ ساله عجیب نبود چون آن پسر بچه پابه پای مردهای سی ساله کار میکرد و زمین آن خانه را خریده بود آنجا آدم از مرحله کودکی سریع به مرحله مرد بودن میرسید کسی وقتش را برای بچگی کردن و جست و خیز و بازی تلف نمیکرد او حتما عقلش بهتر از آنها یا به اندازه آنها کار میکرد یک جرعه عرق یک گاز پنیر یک پک سیگار.

فضای اتاق شش متری پایین مه آلود و خفه میشد ولی آنها قویتر از آن بودند که چین به ابرو بیاورند شاید هم غروبها او با پدر و برادرش و یک دوست و آشنایی که داشتند توی آشپزخانه بزرگ و تخت عریضی که داشتند میگساری میکردند آنجا یک تابلو فرش ناشیانه که تصویر کعبه داشت بود و یک تابلوی ناشیانه دیگر از نقش شمع و گل و پروانه حتما یک رادیو هم داشتند که برنامه های وزین صدای تهران را ازش میشنیدند

خانهکارتاریخ بشرجام جهانیحجاب اجباری
۱۰
۵
Hamid
Hamid
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید