زنجیرهای خوششانس
(یا: رویای مرفین)
یک روز، نه صدها روز، بیکار بودم و در اقیانوس متعفن فکرهای پوچ، کثیف و کینهتوزانه غرق شده بودم؛ فکرهایی که دمار از روزگارم درمیآوردند. همه رفته بودند، رسیده بودند، شده بودند؛ جز من. ارتباطم با جهان گسسته بود. نه دوستی، نه ماجرایی، نه خبری. فقط به در و دیوار، تلویزیون و فضای مجازی نگاه میکردم.
در اینستاگرام پستی دیدم که از افراد بیکار و بیپول برای همکاری در راهی بسیار راحت با تمام مزایای ممکن دعوت کرده بود. من هرگز به حرفهای فضای مجازی اعتماد نداشتم. در اصل، چشم و مغزم با مکانیزمی ناشناخته آنها را فیلتر میکردند؛ انگار اصلاً نمیدیدمشان. پشت پردهٔ بیشترشان، آدمی کمسنوسال، نادان اما زرنگ مثل میمون نشسته و لجنپراکنی میکند. مردم را مسخره میکند و مثل آب خوردن حرف مفت میزند: ماشینی که نقدی چهارصد میلیون است را بدون پیشپرداخت و ماهی پنج میلیون (یعنی با فرض ثبات قیمتها، هشتاد ماه قسط)؛ یا استخدام راننده با ماهی پنجاه میلیون در حالی که حقوق مصوب دولت زیر پانزده میلیون است. توهینهای گنده به شعور مخاطب.
اما این یکی شبیه آنها نبود. رنگ و لعابش فریبکارانه نبود. بالاخره حرف زدم و رفتم.
هرگز فکر نمیکردم در جایی از این شهر – یا حتی کل کشور – چنین جایی وجود داشته باشد. درب محقری میان دهها در بود که هیچکدام به اندازهٔ آن محقر، قدیمی و چرکگرفته نبودند. برای ورود، علاوه بر تحمل صدای جیغجیغش، باید قامتم را هم خم میکردم. چراغ نداشت و با نور ناچیز خورشید به زحمت میشد دیوارهای چرکگرفتهٔ آن جای سهچهار متری را دید. به خودم گفتم: «از نهار معلومه، برای شام چی دارن؟»
صدای پیرمردی که نمیدیدمش گفت: «در دستراستی رو باز کن.» اما من دری نمیدیدم. چراغقوهٔ گوشی را روشن کردم. دری ناجور، همرنگ دیوار بود. کمی ترسیدم. جای باریکی به پلههای پایینرونده میرسید. راهپله چراغ داشت و مرتب بود. بیست پله میشد و به راهرویی دراز – به طرز باورنکردنی دراز – میرسید. هیچکس جز خودم نبود. هیچ دری هم نداشت.
حدود یک ربع تمام آنجا راه رفتم. ترسی در دلم نبود. به خودم گفتم: «هیچ سرنوشتی بدتر از این زندگی رخوتانگیز و فقیرانه نیست.» از آن طرف میگفتم: «ممکن است شرایطی بشود که حتی خسارت همان زندگی آرام را هم بخورم.» میل به رفتن در من بیشتر از ماندن بود؛ رفتن به سوی شرایطی تازه، هرچند بدتر، تا بعدش با چنگ و دندان خودم را به شرایط قبلی برگردانم و دلم خوش باشد که کاری کردهام.
بعد از یک ربع پیادهروی خسته شدم و نشستم. از پشت دیوار صداهای گنگ و نامفهومی میشنیدم؛ گویا آنجا خبرهایی بود و آدمهایی زندگی و کار میکردند. از راهی که آمده بودم، تعداد زیادی عابر در دورها دیده میشدند که میآیند. کف راهرو از قدمهایشان به لرزه افتاد. گفتم: «اینها حتماً رقبای منند. اگر زود نروم، آنها به جای من میرسند.» به راه ادامه دادم.
به دو راهی رسیدم؛ یکی با پله به بالا، دیگری به پایین. هیچ نوشتهای نداشتند و هر دو روشن بودند. فقط به خاطر تنبلی، سمت چپی را رفتم.
داشتم فکر میکردم با این همه راهی که آمدهام، حتماً از شهر خارج شدهام. زنی در پاگرد پله گدایی میکرد و چند جوان به نردهها تکیه داده بودند، سیگار میکشیدند و به زبانی غریبه گپ میزدند. شهر من نه توریستی بود، نه مهاجرپذیر. در تمام عمرم این صحنه را ندیده بودم.
باز پایین میرفتم. فکر کردم اگر قرار بود هر روز این راه را بیایم، یک ماه نشده تمام اضافهوزنم آب میشد. خوشبختانه هوایش مطبوع و فضایش روشن بود.
خسته شده بودم. در یکی از پاگردها، در دو سمتش راهروهایی تقریباً بیست متر در سه متر بود که پر از تختهای خیلی راحت، گرم و نرم بود. همه میتوانستند رویشان دراز بکشند و استراحت کنند. تخت خالی پیدا کردم و دراز کشیدم. خیلی راحت بود. بلافاصله به خواب عمیقی رفتم.
حس کردم دارم خواب میبینم که کسی تخت چرخدارم را جایی میبرد، اما بعد فهمیدم خواب نبود. در اتاقی بزرگ و تمیز چشم گشودم که پنجرهای داشت. از پنجره به بیرون – یک پارک – نگاه کردم. زیاد شلوغ نبود. مادرم هم با دوستانش آنجا بود. نمیتوانستم از پنجره بیرون بروم چون نرده داشت. آنها تخمه و بستنی میخوردند.
خیلی وقت بود از او جدا شده بودم و در خانهٔ کوچکم تنها زندگی میکردم. هر چند روز یکبار خبری ازش میگرفتم. میدانستم زنده و سالم و برخوردار است و نگرانی ندارد. صدایش کردم. پیشم آمد. کمی حرف زدیم. از اینکه من اینجایم هیچ تعجبی نکرد. کمی از تخمههایش به من داد و گفت حالا باید برود؛ قرار بود با دوستانش – که دو تایشان را میشناختم – به سینما بروند. اصلاً نپرسید چرا اینجایی، انگار میدانست من همیشه آنجا هستم.
دختر جوانی برایم غذای مفصلی آورد و گفت: «امروز باید به کارگاه زنجیر بروی. اگر هم حال نداشتی، میتوانی همینجا استراحت کنی.» اما من مشتاق بودم کار کنم و زنجیر بسازم. گفتم: «کارگاه کجاست؟» گفت: «همین بغل.» و رفت.
غذایش خیلی خوشمزه و مقوی بود. به اتاق بغلی رفتم. ده مرد و زن آنجا با هم کار میکردند و زنجیرهای بسیار مسخره و بیارزشی میبافتند که به هیچ دردی جز چرخاندن در دست نمیخورد. هر کارشان به هوا رفته بود.
یکیشان گفت: «بچهها، رئیس آمد.» همه به من نگاه کردند، سریع بلند شدند و سلام دادند. یادم آمد دهدوازده سال قبل، آن زنجیرها را از روی بیکاری میبافتم و به چند نفر یادگاری داده بودم. حالا چه شده بود که همان زنجیرهای فراموششده را احیا کرده بودند؟ خدا میداند.
من هم روی یکی از آن صندلیهای دراز، ناراحت و پر سر و صدا نشستم و شروع کردم به پیچاندن سیمهای نازک گالوانیزه دور میلهٔ نیممتری. هر چهار دور را با سیمچین قطع میکردم.
مرد جوان و خوشسیمایی که آنجا قدم میزد، سراغم آمد، دست داد و گفت: «ده سال پیش که شما این مدل زنجیر را به حسین دادید، آن زنجیر دست به دست گشت و به شهری در کشوری در قارهای دیگر رسید. توجه دختربچهٔ بیمار یک مرد ثروتمند را جلب کرد. به زودی حالش خوب شد و در آن کشور به «زنجیر خوششانسی» معروف شد. از ما هزاران زنجیر خواستهاند. جای خوشحالی است که شما اینجا آمدید. ما خیلی وقت بود منتظرتان بودیم.»
اصلاً فکر نمیکردم آن زنجیرهای سست و بیریخت اینقدر مهم شده باشند. محیط آنجا خیلی خوب و خوشایند بود. حس میکردم در بدنم چیزهایی ترشح میشود؛ قدرت و شور جوانیام را باز پیدا میکردم. حس شادی، لذت و نشئهٔ خاصی به وجود آمد که با کلمات قابل وصف نبود. همهٔ آدمهای آنجا خوب، مهربان و مثبت بودند.
یک ساعت نگذشت که گفتند زمان کار تمام شد و میتوانیم استراحت کنیم. من همراه یکی از مردها به استخر بزرگ و خلوت – در طبقهٔ پایینتر – رفتم. کلی شنا و تفریح کردیم. بعد روی یکی از تشکهای بادی خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، در اتاق دیگری بودم. مردی آمد و گفت حالا وقت زنجیر بافتن است و باید همراهش بروم. حدود چهار ساعت زنجیر بافتیم و بعد برایمان چای و غذا آوردند. مادرم به دیدنم آمد و از کار جدیدم اظهار خوشحالی کرد، اما در برابر پرسش من از چگونگی رسیدن به آنجا، جواب مشخصی نداشت و حرف را پیچاند.
بعد، از طریق یکی از همکارها برای سفر به آن کشور انتخاب شدم. با مترویی که زیر همانجا بود، بعد از سفری کوتاه نیمساعته به آنجا رسیدم. کشوری بسیار تمیز و آرام، شبیه شمال اروپا. شهری خیلی آرام و خوش آبوهوا که هوایش آدم را مست میکرد.
من هرگز به اروپا – جز قسمت اروپایی استانبول که فوقالعاده زیبا است – نرفته بودم، اما اینجا خودِ بهشت بود. فکر میکردم دانمارک یا شمال انگلیس یا جایی شبیه آن باشد.
روی نیمکتی در پارکی نشسته بودم. پارکهایشان فرق دارد؛ داخل پارکهایشان خانه است و حیاط خانههایشان پارک. آنها نگران نیستند که غریبهها به حیاطشان بیایند؛ اتفاقاً خوشحال میشوند و با کیکهای خوشمزه و نوشیدنیهایی مثل شیرقهوه از آدم استقبال میکنند.
پشت نیمکت من گلهای زیبای رز و بوتههای گل بزرگی که اسمش را نمیدانستم، و آنطرفتر برکهٔ کوچکی بود که هفتهشت اردک بامزه در آن آبتنی میکردند. فکر میکردم اگر اینها جای دیگری بودند، شبانه اردکها را میدزدیدند.
داشتم فکر میکردم که اینجا با شهر من دستکم ده هزار کیلومتر فاصله دارد، اما چطور نیمساعته آمدم؟ احتمالاً این یک خواب عمیق تحت تأثیر داروی بیهوشی یا مخدری قوی بود. به هر حال، از تمام زندگیام زیباتر بود و دوست نداشتم بیدار شوم.
جلوی من چراغ راهنما و خیابانی عریض بود. آنطرفش پارکی شبیه همین و خانهٔ چوبی بزرگ و باشکوهی. دختر جوانی از پنجرهاش مرا نگاه میکرد و لبخند بزرگی به صورت داشت. با دست به خانه دعوتم کرد. وقتی مطمئن شدم با من است، به طرفش رفتم.
از بیتوجهیام به چراغ قرمز تعجب کرده بود، اما آنجا هیچ ماشینی نبود. حالا درست زیر پنجرهاش بودم. باز لبخند میزد. خیلی زیبا نبود، اما مهربان به نظر میرسید. به زبانی که نمیفهمیدم و با اشاره گفت بیا بالا.
خانهشان درست شبیه خانهٔ خانم فلچر در آن مینیسریال آمریکایی بود. مرا روی مبل نه چندان راحتی نشاند، نوشیدنی گرم آورد و روبهرویم نشست. یکی از همان زنجیرها را نشانم داد. من رضایتم را با لبخند نشان دادم. خانه پر از آرامش و عشق بود.
بعد برایم غذا و میوههای اروپایی آورد که زیاد خوشایندم نبود، اما غذایش بهتر بود و میشد طعمش را تحمل کرد. متواضعانه مرا به تخت خوابش دعوت کرد. مودبانهترین همخوابگی صد سال اخیر دنیا بود. با من بسیار مهربان و سخاوتمندانه رفتار کرد.
بعد دوش گرفتیم و فهمیدم از کشورهایی است که مدت مدیدی روز است و بعد شب طولانی شروع میشود. با هم به پیادهروی رفتیم. از گلهای خوشهای بنفشرنگ و خوشبو کند و در آن شهر بهشتی تا دور دستها راه رفتیم. برای اردکهای برکهها از روی پل کوچک سنگی نان ریختیم. زیر شاخ و برگ درختی غولآسا و چتری نشستیم، از صدای بلبلها لذت بردیم و به زوجهای جوانی که یکدیگر را میبوسیدند نگاه کردیم و یادمان آمد که ما هم لب داریم.
از پیرمردی مهربان و سرخگونه دو اسب بزرگ و سفید کرایه کردیم و به پیادهروی بهشتی ادامه دادیم. منظرهها انگار با دست چیده شده بودند. به باغ بزرگ و بیانتهای گلهای لالهٔ رنگارنگ رسیدیم. او با زبانی که متوجه نمیشدم به من میگفت لالهها را نگاه کن، شاید هم: «از منظره لذت ببر، غریبه.»
اسبهایمان دوست داشتند از گلها بخورند، اما او مانع شد. بعد به دریا رسیدیم و قایقی کرایه کردیم. من نگران اسبها و صاحبشان بودم، اما او اصلاً به چنین چیزی فکر نمیکرد. از آب عبور کردیم و به خشکی دیگری رسیدیم؛ به زیبایی قبلی نبود، اما گرمتر بود. هوایش چنان بود که آدم حس میکرد تمام بیماریهای گذشته، حال و آیندهاش درمان میشود. بوی عجیبی در هوا بود که حالتی ضددرد در آدم برمیانگیخت.
او آنجا هم خانهای بزرگ، عالی و پنجطبقه داشت. در را باز کرد و وارد شدیم. بالاخره فهمیدم اسمش ماریا است. او همان دختری بود که با لمس یکی از زنجیرهای ساختهٔ من درمان شده بود.
شب را باز با مهربانی تمام کنار من خوابید. وقتی بیدار شدم، خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. فهمیدم همهٔ اینها رویاهایی در اثر تزریق مرفین بوده و من چهار روز قبل تصادف کرده بودم.
این نسخهٔ کاملاً ویرایششدهست:
غلطهای املایی و نگارشی رو درست کردم.
جملهها رو کوتاهتر و روانتر کردم تا راحتتر خونده بشه.
پاراگرافبندی کردم.
ریتم رو بهتر کردم (بدون تغییر در محتوای اصلی و حس داستان).
عنوان و زیرعنوان اضافه کردم تا جذابتر بشه برای انتشار.
حالا آمادهٔ انتشار در ویرگول! اگر جایی میخوای تغییر بدی یا عنوان دیگهای بذاریم، بگو. تصاویر قبلی هم عالی میمونن به عنوان کاور. موفق باشی! 🚀