ویرگول
ورودثبت نام
Hamid
Hamid
Hamid
Hamid
خواندن ۲۱ دقیقه·۳ روز پیش

کارخانه بیکاری

من آماده حضور در شرکت بزرگ بیکاری مخصوص آدمهای بی هنر وکم سواد میشدم انجمنی بود که فقط آدمهای بی هنر و در میان بی هنرها خوش شانسترین و خاصترینهایشان سعادت عضویت در آن را پیدا میکردند آنها استعداد یابهای خیلی زبده و مخصوصی داشتند که در لباس های مبدل مثل دست فروشهای دوره گرد یا رفته گرها یا مامورهای قبض نویسی ...من از این یا ها خسته شده ام شاید هم نه از خستگی خسته شدم و در آن فرو رفتم آنقدر که به آستانه پارانویا و اسکیزوفرنی رسیدم در عالم خواب و بیدار آن زمان که در زمره گرسنگان جنسی بودم صداهایی میشنیدم که اوایل خیلی مبهم بود ولی من عاشق آن صداها شدم و خودم را با عنوان شنیدن اصوات عالم غیب دلخوش کرده بودم و جالب است که رفته رفته صداها مفهومتر میشدند انگار دو نفر که نه میدیدمشان و نه میشناختمشان داشتند با هم چیزهای در هم برهمی میگفتند ولی بعدها این صداها و شنیدنشان به چیزی موسوم به چشم سوم تغییر یافتند گرچه آن را هم علم به عنوان بیماری میشناخت. من میتوانستم علت همه چیز حتی چیزهایی که ندیده و نشنیده بودم را بدانم فلانی چرا مرد آنیکی چرا پولدار شد یا چیزهای خیلی عمیقتر که نمیشود به راحتی توضیح داد کارهایی که معمولا از فالگیرها و طالعبینها انتظار میرود چیزهایی که برای فهمشان نیاز به ساعتها تمرکز بود را در چند ثانیه میشد فهمید آن وقت من فهمیدم که هر معجزه ای که به پیامبران نسبت میدهند و چیزهای ماورایی اصلا دروغ نیستند و کاملا شدنی هست ولی در عالم علم کسی آنها را نمیپذیرد چون دائمی و قابل اتکا نیستندممکن است بشود یا نشود بعد که از زمره گرسنگان جنسی خارج شدم تمام آن فکرهای در هم برهم و پیچیده از من دور شدند و دیگر صدایی نمیشنیدم و چشم سومی در کار نبود من چیزهایی در مورد کارخانه یا شرکت بیکاری در موبایلم نوشته بودم آنها از طریق ویروس یا هکر یا این چیزهای تکنولوژیک که ازشان سر در نمی آورم در گوشی من نفوذ و نوشته هایم را خوانده بودند شاید هم خودم آنها را در گروه های نویسندگان گمنام نشر داده بودم و یادم نیست و مرا از بین صدها گزینه برای یک جایگاه طلایی گرانقدر در آن انجمن طلایی برگزیدند از خصوصیات من که از پدرم به ارث برده بودم خواندن ذهن کسانی بود که حتی ندیده بودمشان ولی هرقدر هم دستشان را خواندم آنها از من یک یا چند گام جلوتر بودند یک روز در صفحه اینستا فهمیدم کسی به من پیام خصوصی فرستاده و عجیب بود چون معمولا من بودم که به دیکران پیامهایی مزاحمت آمیزمیفرستادم نه دیکران به من .و آن را خواندم

سلام بی هنر گرامی

تو از میان صدها بی هنر مشتاق برگزیده شده ای تا در شرکت معظم و رشک برانگیز بیکاری که بهترین در جهان و کهکشان است مشغول به کار آموزی و در صورت صلاحدید بی هنرهای ارشد عضوی از ما شوی آماده حضوری جسمانی در میان ما باش ...

قلبم داشت توی دهانم می آمد شقیقه هایم به شدت میزدند و دستهایم میلرزید از پنجره کوچک و غیر قانونی اتاقم که با دستهای خودم و با مخاطرات زیاد کنده بودمش و همان را هم در نوشته هایم بسیار توضیح داده بودم . با احتیاط به بیرون نگاه میکردم توی یک ماشین سیاه مردی زیر درخت نگه داشته بود تا از بارش شدید تگرگ در امان باشد ولی سایه سار درخت تمام سطح ماشین را مصون نمیداشت او خواست کمی جا بجا شود تا پوشش کاملتری داشته باشد ولی متاسفانه چرخ جلوی سمت سرنشینش توی جدول افتاد به او مشکوک شدم بی هنر بودنش که بی هنر بود شاید از اعضای نیمه ارشد و ماموران دستگیری و انتقال من به انجمن بود تمام بدنم سست شد او از ماشین سیاهش پیاده شد و به طرز عجیبی از آن راه دور و زاویه نا مناسب متوجه پنجره تقریبا نامرئی من و نگاه مضطربم شد و با دست اشاره کرد که بیا کمکم کن مردی پنجاه ساله ودیلاق با عینکی ضخیم بود خیلی خودم را گم کرده بودم میتوانستم پنجره را ببندم و توجهی به او نکنم ذهن پیچیده اوتیسمی اجازه تصمیم گیری بهم نمیداد داشتم از درون متلاشی میشدم نتوانستم بنشینم در اتاقم را باز کردم مادرم روی کاناپه اش در آن بعد از ظهر بهاری چرت بعد از نهارش را ادامه میداد و متوجه من نشد در واحد را هم باز کردم آنقدر مشوش بودم که یادم رفت این خانه آسانسور دارد چند پله که پایین رفتم تاره متوجه تاریکی شدم حتی یادم رفته بود که چراغ هم داریم بعد یادم آمد دمپایی نپوشیده ام و بعد از آن هم فهمیدم با شلوارک پایین میروم این یکی اصلا پذیرفتنی نبود راه رفته را برگشتم چاقی پدر قلبم را در آورده بود داشت از فشار میترکید با این ذهن پیچیده و فکرهای سمی بدنم را نابود کرده بودم زود شلوار پوشیدم و با آسانسور پایین رفتم او داشت آنجا جوانب اتفاق را میسنجید با ترس و لبخندی مصنوعی نزدیکش شدم میخواستم ازش بپرسم شما از طرف انجمن هستید؟ ولی احتیاط کردم بعد از کلی مرارت و جان کندن ماشینش در آمد و بی حرف و تشکری راهش را گرفت و رفت و فهمیدم عضو هیچ جایی نبوده و به خانه برگشتم یک پیام دیگر در اینستا برایم آمده بود

سلام بی هنر

امیدواریم آمادگیت را برای پیوستن به ما نگه داشته باشی گرچه بی هنرهای اصیلی مثل تو هنر حفظ آمادگی هم ندارند

به هر حال عملکردت در کمک به عضو ارشد خوب بود

روز بعدش در صف سنگک مردی موسفید و لاغر با لبه داری قشنگ کنارم روی نیمکت نشست و بعد از کمی من من کردن پرسید کی میای تو انجمن ؟

باز قلبم به تپش افتاد من از بچگی از آدمهای غریبه میترسیدم و هرگز بهتر نشدم سعی کردم خودم را شجاع و نترس جلوه دهم گفتم کجا باید بیام؟

به زودی بچه ها میبرنت و بی آنکه سنگکی بخرد رفت چند قدم جلوتر وقتی سنگک های تازه توی دستم بودند باز جلویم سبز شد و گفت الان میتونی باهام بیای ؟

گفتم میتونم ولی باید این نون ها رو ببرم خونه

خوب باشه من با بچه ها میایم اونجا دیگه وقتشه

چیزی لازمه بردارم؟

نه همه چی هست

یک ربع بعد من در ماشین سبز و قدیمی و زیبای آنها بودم راننده هم یک پیرمرد لاغر وخوش لباس بود که عطر خوبی به خودش زده بود

یعنی شما هم بی هنرید؟

اوه البته ولی تو انجمن یه چیزایی یادمون دادن

ولی اصلا شبیه بی هنرها نیستین

راننده گفت: ما چهل سال پیش بی هنر بودیم چهل ساله داریم اینجا هنر یاد میگیریم و قاه قاه خندیدندو من هم باهاشان همراهی کردم روز زیبایی بود حتی میشود گفت زیادی زیبا من داشتم به عضویت یک انجمن بزرگ در میامدم وارد یکی از محله های قدیمی شدیم که عاشقش بودم تا سه سال پیش من فقط اسم آنجا را شنیده بودم و بعدا با موتور آنجا را گشته بودم خیلی جای اصیلی بود یک خانه بزرگ با سقف شیروانی و آجرهای قرمز بود خانه ای که احتمالا در زمان کودکی پدر بزرگم ساخته شده بود با هم تو رفتیم درش خیلی خاطره انگیز بود با تزئینات ناشیانه آن سالها که از حلقه های ضمخت آهنی برایش جوش داده بودندیک پیر مرد دیگر هم آنجا پشت میز فلزی و ارزان و بد ریختی نشسته بود کلا آنجا همه چیز جز لباسهای پیرمرد راننده داغان و قدیمی و بیریخت بود پیر مرد که در چهره و صدایش هیچ جذبه و کاریزمایی نبود گفت پس شما عضو جدید کارخانه بیکاری هستین خیلی خیلی خوش اومدین من داستان شما رو خوندم مطابق انتظار چیز دندون گیری نبود یه بی هنر اصیل نباید هیچوقت کار دندونگیری بکنه و سه تایی زدند زیر خنده من هم خنده ام گرفت بعد کاغذی که معلوم بود داستان من رویش نوشته شده را بیرون آورد و زنگی را زد از اتاقهای دیگر مقر انجمن. بی هنرهای جورواجور و نخراشیده و مفتخور بیرون ریختند آن بی هنر که پشت میز بود. گفت بشتابید بشتابید مراسم معارفه و داستانخوانی داریم تقریبا سی نفری جمع شدند و آن کله گنده شان گفت ایشون همون نویسنده بزرگ هستن معلوم بود قبلا نوشته های ناشیانه مرا دور خوانی کرده و کلی به ریشم خندیده اند همگی قاه قاه میخندیدند و من از خجالت سرخ شده بودم و آنها به شوخی به من پسگردنی میزدند و غش غش میخندیدند یکی از بی هنرها که پنجاه ساله و گرد و کچل بود از شدت خنده روی زمین افتاده بود و کم مانده بود از شدت خنده بمیرد و از چشمانش اشک می آمد گویا نوشته هایم را کامل خوانده بود بعد کله گنده شان قسمتهایی از داستان من که با ماژیک فسفری هایلایت کرده بود را بلند میخواند و همگی باز بلند بلند میخندیدند .

من همیشه بر این باور بودم که در میان قبایل چیز پرست آنانکه خورشید را به جای خدا میگرفتند معقولترین خدا را داشته اند

و باز خنده ها شدت گرفت

دوستمان چه باورهایه فلسفی و عمیقی داشته و ما نمیدونستیم

یکی از بی هنرهای قدیمی که ظاهر معقولتری داشت گفت این اصلا خنده دار نیست و حرف درستیه الکی به چیزی که ازش سر در نمیارین نخندین

بی هنر پشت میز گفت راس میگی اینم مث خودت حرفای گنده گنده میزنه ولی در اصل هیچی نمیدونه .حالا فقط این نیست کلی چرت و پرت نوشته ولی اینا مهم نیست این با نیم سیر عقلش چجوری تونسته رد مارو بزنه؟

آنها را میبینم که آدمهای نخراشیده و بد لباس و تنه لشی هستند و یکجا جمع شده اند و از منبع مالیه ناشناخته ای مخارجشان براورده میشود و آنها خود را با کارهای بی فایده و مسخره ای سرگرم میکنند و چای میخورند و سیگار میکشند عجیب است که حتی در آن هم مهارتی ندارند و فقط نفس میکشندو زنده اند.

اون رد مارو نزده یه چیز تخیلی نوشته که شانسی درست از آب در اومده.

من گفتم .خوب حالا بهم بگید اینجا چیکار میکنید؟

و آن بی هنر نویسنده که از من دفاع کرد گفت کارای زیادی میکنیم یکیش همین نوشتنه نقاش هم هست مراقبت از بیمارایه انجمن سر زدن به قبر بی هنرهای مرده بی هنرهای زندانی مسابقات ورزشیه بی هنرهای نوجوان و جوان کارهای دستی آش پزی و...

در یکی از اتاقها سه نفر از آنها داشتند فرش میبافتند یا به بیان بهتر این را وانمود میکردند فرششان بیشتر شبیه پتو بود تا فرش و به اعتراف خودش بیست سانت فرش نما را در یک ماه بافته بود که یک بافنده حتی معمولی آنرا در دو ساعت میبافد چهار نفر دیگر در اتاقی دیگر داشتند ناشیانه پرتره همدیگر را روی کاغذ خط دار میکشیدند کاری که هنرجوهای سیزده ساله بهترش را ارائه میدهند ولی دو نفر هم بودند که با سیم مفتول زنجیرهای زیبایی ساخته بودند که البته جز در دست چرخاندن هیچ کاربردی نداشتند ولی از کار آن یکی ها بهتر بود به من گفتند هرقدر از اینها خواستی میتوانی داشته باشی و من یک زنحیر نیم متری برای چرخاندن در وقتهای بیکاری برداشتم داستانهای نویسنده های آنجا هم که انجمن برایشان کتابخانه و سینما و میز تحریر تهیه کرده بود کمی بهتر از نوشته های من ولی کماکان ناکافی بودند بعد آنجا تشریفات مثلا ثبت نام را به طرز بسیار ناشیانه و خنده داری انجام دادند و من با دست خودم در یک دفتر چهل برک پلاسیده و چرک گرفته نوشتم که اینجانب فلانی فرزند فلان در مورخه فلان در دفتر انجمن حضور یافتم و تشریفات ثبت نامم انجام شد و امضا و اثر انگشت زدم بعد اولین ماموریت سازمانی من این بود که با همان ماشین سبز و رویایی به پادگانی در شهرستانی نزدیک بروم و از سرباز بی هنر و تنبلی ملاقات کنم و بهش بگویم که اعضای انجمن همه به یادت هستند و چای ساعت ۹ شب را به یاد و سلامتی تو خواهند نوشید همچنین مقداری پول و خوراکی که توسط آشپزهای ناشی انجمن پخته شده بودو به طرز بسیار خنده داری مثلا تزیین شده بودند ولی مزه بدی نداشت برایش ببرم باورم نمیشد به همین زودی و راحتی ماشین به آن ارزش را به من بسپارند همچنین مقدار قابل ملاحظه ای پول برای بنزین و حق ماموریت به من دادند فاصله ام تا آن پادگان که خودم هم سربازی را آنجا گذرانده بودم یک و نیم ساعت بیشتر نبود ماشین قدیمی حس پادشاهی به من میداد و مثل صاعقه شتاب میگرفت و با نزدیک شصت سال عمر خود انگار الان از کارخانه در آمده باشد صندلیهایش هم مثل مبلمان کاخ کرملین نرم و شاهانه بودند در اتاق کوچک ملاقات فهمیدم مسئول آنجا از فامیلهای دورمان است که او مرا سریعتر شناخت و آن سرباز هم از دیدن من بسیار شاد شد انگار دنیا را بهش داده بودند معلوم بود آنجا پوستش را کنده بودند کم مانده بود گریه کند یک بی هنر در محیطهای زندگی جمعی و پر فشار سریع شناسایی و مورد ظلم و سواستفاده زرنگها واقع میشود توی گوشش گفتم میخواهی با من بیایی؟ با سرش تایید کرد به مسئول گفتم اگر بشود یک مرخصی دو سه ساعته بگیرد که تنی به آب گرم بزند و او سریعا نامه اش را نوشت و مانده بود امضای مسئول یگان با شناختی که از او با آن وضعش به دست آوردم شک داشتم که بتواند امضا بگیرد ولی خوش شانسی آورد که منشی ارشد در مرخصی بود و یک منشی تازه وارد مثل خودش برگه اش را در اضای یک مشت مغز گردو که من بهش داده بودم بی معطلی امضا کرده بود من خیلی خوشحال شدم که او توانایی و جنم رشوه دادن برای امضا گرفتن را داشته کاری که خودم در آن سن از پسش بر نمی آمدم و این نوید را میداد که او خیلی هم بی هنر نیست. و توانست با من بیاید توی ماشین گفت تو فرشته نجات منی تورو خدا مرا به خانه برگردان من دیگر نمیتوانم ادامه دهم و من این کار را برایش کردم و با هم به شهر برگشتیم او جوان نگون بختی بود مادرش مرده بود و پدرش خانه ای برای زندگی نداشت و شبها در ماشین میخوابید خودش هم در پارکینگ خانه عمه اش میماند و آخرین بار سه ماه قبل از آنجا خارج شده بود و با بدبختی میتوانست شکمش را سیر کند همچنین یک گلیم و بخاری و رادیو و چند کتاب تمام دارایی او بودند و برای حمام و توالت در مضیقه بود بهش گفتم اگر بخواهی میتوانی از حمام خانه من استفاده کنی یا حمام عمومی یا استخر هم هست او یک بره واقعی بود و دلم برایش میسوخت یک بی چاره واقعی البته من هم بهتر از او نبودم ولی لا اقل مادرم نمرده بود .با من و من گفت من فقط میخوام بخوابم و بعدش برم کمی کار کنم و بتونم غذا بخرم من تمام پول حق ماموریت که قابل توجه بود و او با سه یا چهار روز کار سخت هم نمیتوانست جمع کند را به او دادم و گفتم شام را بیا خانه ما برایت املت میپزم و او قبول کرد و شماره ام را گرفت بعد در جایی از مسیر پیاده شد ورفت من هم به خانه سری زدم و ماجرای عضویتم در انجمن را به مادرگفتم

اینم مثل همه جاهایی که رفتیو نیمه کاره گذاشتیش مال دو هفتس؟

نمیدونم بیا ماشینمو ببین

روی کناپه اش رفت و از پنجره ماشین را دید

خوبه مواظب باش برات شر نشه کی پسشون میدی؟

جای زیاد سفت و سختی نیست بهم چیزی نگفتن هر وقت زنگ زدن میبرمش

برو دو دستی بچسب به کارت تو خونه خیلی موندی برو ببین بازم ماموریتی چیزی بهت میدن

و من نیم ساعت بعد توی انجمن بودم عبور دادن ماشین از آن کوچه های تنگ یک دردسر بزرگ بود ولی با هر زحمتی بود رسیدم کسی در را باز نکرد با همان ماشین برگشتم توی اینستا برایم پیام داده بودند که اعضای انجمن به طبیعت گردی رفته اند و من میتوانم خودم را به آنها برسانم یا در اختیار خود باشم همچنین باید سرباز را در اسرع وقت به پادگان برگردانم .

نزدیک غروب بود و سرباز را حوالی خانه دیدم وبی مقدمه گفت داشت به خودکشی فکر میکرد فهمیدم وضع او در پادگان حتی از تصورات من هم خیلی بدتر بوده .عمه اش هم آن پارکینگ را به کس دیگری اجاره داده بود و او کاملا بی سرپناه شده بود و در ماشین گریه کرد

بخاطر یه پارکینگ گریه میکنی؟من برات یه پارکینگ بهتر پیدا میکنم

تو این دنیا کی مثل من بدبخته؟

خوب میتونی به پادگان نری

کجا بخوابم؟

الان تابستونه هر جایی میشه خوابید.

هنوز تابستون نشده .تا کی تو پارک بخوابم؟

من برات یه پارکینگ بهتر پیدا میکنم

با کدوم پول

مگه انجمن بهت خرجی نمیده؟

من عضو افتخاریم سربازها نمیتونن عضو دائم بشن

یک لحظه پشتم لرزید اگر توی پادگان بود آنقدر کارو بیگاری روی سرش میریخت که فکر خودکشی به سرش نمیزد و شاید کمی عقلش بیشتر میشد و میتوانست دید بهتری به زندگی پیدا کند ولی من با دل رحمیه بیجا اورا به شهر آوردم و حالا ممکن است مرگش به گردنم بیفتد و تا آخر عمرم نتوانم خودم را ببخشم

بیا ببرمت پادگان اونجا لاقل فکر خودکشی نمیکنی

پادگان برای من از توی قبر بدتره

بالاخره اعضای انجمن قبول کردند که او تا مدتی که بتوانیم یک جا برایش پیدا کنیم .آنجا بماند و به نظر می آمد دیگر به خودکشی فکر نمیکند همانطور که گفتم آنها آدمهای سفت و سختی نبودند و روی حرفشان خیلی محکم نمی ایستادند . با اینکه با لحنی جدی به من گفته بودند سرباز را به پادگان برگردانید سریعا حرفشان را فراموش کردند او آنجا غذاهای خوب خورد به اندازه دلخواه خوابید برای درمان سه دندان پوسیده اش کمک مالی قابل ملاحظه ای گرفت و به جوانی شاد و پر انرژی تبدیل شد و به کمک یکی از اعضای افتخاری انجمن توانست مدارک معافیتش را جور کند و از کابوس سربازی آزاد شود .و عضو دائم شود و با یکی از دخترهای انجمن ازدواج کند و رایگان در یکی از اتاقهای ۹ متری انجمن در ساختمانی دیگر ساکن شدندو بچه هم آوردند .دومین ماموریت من در آنجا ملاقات از یک زندانی بی هنر بود که موقع دزدیه بسیار ناشیانه ای دستگیر شده بود او مرد کوتاه قد و ریشو و با مزه ای بود که همه چیز را به خنده میگرفت و از وضعیتش در زندان اظهار رضایت میکرد و همزمان از من میخواست پیگیر کارهای آزادیش باشم .ولی از من کاری ساخته نبود و اعضای ارشد انجمن هم چندان مشتاق به آزادیش نبودند او فهمیده بود که زنش به فکر طلاق افتاده و آن را هم با خنده میگفت حالش اینجوری بود که چه برود چه بماند برای من فرقی ندارد یک خانه در ر‌وستایی خوش آب و هوا و به اندازه ای که تا آخر عمرش گرسنه نماند داشت آن خانه محقر شهر را هم به زنش میداد بچه هایش هم همه شاغل و پولدار بودند ودر این دو سال حتی یک زنگ به او نزده بودند و باز میخندید فهمیدم او یک فیلسوف پدر سوخته است که همه را سوزانده و پلهای پشت سرش را خراب کرده و تصمیم گرفتم نامه ای به رئیسی که نمیشناسم بنویسم و حمایت از اورا بی فایده بنامم ولی همزمان مشتاق بودم خانه روستاییه اورا نیز ببینم ‌.چند ماموریت الکی آنجوری رفتم و ماشین همیشه دست من بود و اهالی ساختمان و محله مرا در حال راندن چنین چیز عتیقه و ارزشمندی میدیدند و چشمانشان گرد میشد حتی برای راندنش هم پول قابل توجهی به من میدادند که بتوانم مخارجش را پرداخت کنم آن حدودا سی نفر. آدمهای درد مندی بودند که شانسشان آورده بود و توانسته بودند توسط انجمن به سرپرستی گرفته شوند از آنها ۱۷ نفرشان پیرپسر بودند ۵ نفر زنهایشان مرده بود و بقیه جدا شده بودند فقط ۱۴ نفرشان مستمری داشتند وبقیه آدمهای بی سرپناه و از همه جا رانده ای بودند که توانسته بودند با اثبات سازگاری و بی دردسر بودنشان یک تخت و روزی سه وعده غذا و کارهای مسخره ای برای حس مفید بودن به دست آورند مرد ثروتمندی که خودش هم یک نویسنده آماتور و یک آدم بی هنر بود پشت آنها بود و مخارجشان را پرداخت میکرد که من در ماه ششم حضورم در انجمن که حقوق خوب و کافی گرفته بودم و توانسته بودم نانوایی و کارگاه آبمیوه خانگی و هویچ خورد شده و سبزی پاک شده جهت توانمند سازی بی هنرها راه اندازی کنم موفق به دیدنش در خانه شاهانه اش شدم او هم علی رغم ثروت زیادی که داشت فاقد هرگونه کاریزما و جذبه بود و لباسهایش به تنش زار میزد سه دختر و دو پسر داشت و زنش به اندازه خودش بی هنر نبود حتی میشود گفت زن شایسته و لایقی بود همه آنها آن روز آنجا بودند انگار قرار بود آدم خیلی مهمی به دیدنشان بیاید و بعد فهمیدم آن آدم مهم خود منم آنجا یک ویلای ییلاقی و شاهانه بود و نهار بسیار خوبی تدارک دیده بودند با من جوری رفتار میکردند که انگار خیلی وقت است مرا میشناسند تمام نوشته های مرا خوانده و تبدیل به کتاب کرده بودند و حمایت مالی از بی هنرها را از آنجا یاد گرفته بودند همچنین نوشته ای داشتم در مورد ابرها و انجمنهای ابردوستی که آنها بنیان گذارش شده بودند و صدها عکس متفاوت از انواع ابرها آنگونه که من نوشته بودم گرفته بودند و جلسات ماهانه ابر بینی و نمایشگاه های عکسهای ابری برگزار میکردند نوشته های من که همگی بصورت غریزی و بدون هیچ آموزش نویسندگی بود در بین اعضای مرفه انجمنهایشان بسیار محبوب شده بود و از من بی آنکه خودم بدانم بعنوان استاد بزرگ چرندیات بامزه یاد میکردند دختر بزرگش به اسم سمیه که بلند قد و لاغر و نچندان زیبا ولی بسیار محترم و متواضع بود عاشق ایده درختهای دوگانه سوز من شده بود که تنه و شاخه هایشان از فلز و تور و گلدان های مخفی ساخته میشدند ولی برگهای طبیعیه نیلوفر پیچنده داشت شده بود و با هزینه زیادی یک نمونه آنرا عملی کرده بود که نشانم داد بسیار زشت و مسخره شده بود ولی خودش فکر میکرد عالی شده است من نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و او خیلی حالش گرفته شد و بقیه اعضای خانواده هم که گویا دلشان نیامده بود بهش واقعیت را بگویند بلند بلند خندیدند لحظه خیلی خنده دار و البته کمی ناجوری شد خوشبختانه او خیلی با جنبه بود و خودش هم خندید و گفت ایده و بیس کار عالی بوده یک مقدار اجرایش ایراد داره او همچنین قصد داشت ایده دیوار سبز که جایگزین نمای سیمانی ساختمانها میشد را هم عملی کند ولی نتوانسته بودبخاطر ملاحظات ایمنی موافقت شهرداری را جلب کند خواهر کوچکتر به اسم فهیمه کمی از او زیباتر بود و از اعضای ارشد انجمن ابردوستها شده بود و مدیریت جشنواره عکس ابری را به عهده گرفته و در اجرای آن شکست سختی خورده بود چون هیچیک از عکسها به آن اندازه حرفه ای و خوب نشده بودند و مجبور شده بود رقم قابل ملاحظه ده هزار دلار را برای چند عکس آماتور جایزه دهد ولی مطمن بود سال بعد جشنواره با قدرت و اصالت بیشتری پذیرای عکسهای حرفه ای و درجه یک خواهد بود او همچنین یکی از داستانهای نیمه کاره من به اسم ظهر بی پایان را همانجا به بهای همان ماشین سبز که همیشه مال خودم باشد از من خرید که بتواند به اسم خودش چاپ کند و از رویش فیلمی بسازد فهمیدم آنها پشت صحنه خواسته بودند به من پولی بدهند ولی چون فکر میکردند ممکن است من آدم مغروری باشم و کمکشان را نپذیرم داستان را بهانه کرده بودند مادرش گفت اگه فیلمت هم مثل نمایشگاه عکست بشه خدا به دادمون برسه و باز همگی خندیدند دختر کوچک که خیلی شبیه مادرش بود معلوم بود مرا به چشم یک کلاه بردار بی هنر میبیند و هیچ حرفی نمیزد و انگار به زور آنجا آورده بودندش .ته چهره او وقتی به زور لبخند میزد شبیه آن مرد زندانیه ریشو بود و از آنجایی که من حافظه حساسی دارم به یاد او افتادم و از رئیس خواستم ترتیب آزادیش را بدهد گرچه جرم او دولتی بود و شاکی خصوصی رضایت داده بود ولی احتمالا او میتوانست برایش کاری بکند و کرد و او خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم آزاد شد همچنین پسر ۱۳ ساله آقای خالقی عاشق داستان گربه خانگی زرد من به اسم لئو شده بود برای دیدن لئو خیلی ابراز تمایل کرد و من قول دادم در اولین فرصت لئو را برایش میاورم و او گفت در اضای لئو یک ساعت مچی ارزشمند به من خواهد داد من در آن داستان حرفهای تخیلی از زبان لئو نوشته بودم که سمیه میگفت او عاشقش شده و همیشه آن حرفها را برایشان تکرار میکرد

من یک گویبه نر مجرد یکساله هستم با کسی مشکلی ندارمو وارد بازیهای حزبی جناحی هم نشدم

در آن بین سمیه از من خواست نوشته های چاپ شده مرا که در اتاق او بودند برایش امضا کنم و در اتاق رفتار بسیار صمیمی وسخاوتمندانه ای با من کرد آنقدر صمیمی که من از پدر و مادرش خجالت بکشم ولی او در گوشم گفت پدرم به این چیزها هیچ اهمیتی نمیدهد او دو سال از من بزرگتر بود و در ۳۷ سالگی علی رغم میلش و با اصرار پدرش ازدواج کرده بود و خیلی زود جدا شده بود به من گفت هر وقت هرقدر پول یا هرچیزی لازم داشتی فقط به خودم بگو و از گاو صندوق توی اتاقش یازده سکه طلا بهم داد و گفت با اینها یه سرو سامونی به زندگیت بده از امروز من اسپانسر تو ام او خیلی خونگرم ومهربان و متواضع بود بهم گفت من با نوشته های تو زندگی میکنم .معلوم بود او تصویر زیبایی از من در ذهنش شبیه یک ناجی ساخته بود

کارخانهپارانویاپاداش
۶
۲
Hamid
Hamid
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید