شارونا.
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

نقابی برای شکاف ها.

شب از دل تاریکی می‌خزید و سایه‌های درازش بر دیوارهای پوسیده ی وجودش می‌افتاد. اضمحلال، نه به مثابه ی خرابیِ یک ساختمان کهن، بلکه به سان فروپاشی تدریجیِ یک روح، کم کم در او رخنه می‌کرد. او نقابی از آرامش بر چهره می‌زد، نقابی که ماهرانه هر ترک و شکافی در روحش را می‌پوشاند. لبخندی ظریف، به نازکی پرده‌ای از ابریشم، بر لبانش می‌نشست، در حالی که دریغِ تلخِ هزاران کلمه ی نگفته، جانِ او را می‌فشرد.
غریبه‌ای بود در میان انبوه قریب آدمیان، سرگردان در جهانی که او را نمی شناخت، جهانی که از عمق دردِ نهفته در نگاهش، بی‌خبر بود. مثل پروانه‌ای که در تاریکی می‌رقصد، با ظاهری بی‌دغدغه، رنجش را به دوش می‌کشید. و او، هنرمندی بود که تراژدی زندگیش را با ظرافتِ یک بالرین ماهر، به رقصی خاموش تبدیل کرده بود. چشم‌هایش، دو دریاچه ی آرام، رازِ دریایی طوفانی را در خود پنهان می‌کردند.
شبانگاه، همدم وفادارِ تنهاییِ او بود. در سکوت شب، دیوارهای دروغین فرو می‌ریختند و او، تنها و بی‌پناه، با امواجِ توفانِ درونی‌اش دست و پنجه نرم می‌کرد. هر نفس، دردی نو، هر لبخند، نمایشی بر صحنه‌ی زوال. او، قلبی شکسته داشت که با شجاعتِ شگفت‌آوری، به تپیدن ادامه می‌داد.
و سرانجام، آرام گرفت. آخرین نفسش به ارامی به آسمان سفر کرد. مردم سخن از پروازِ روحش گفتند، بی آنکه از عمقِ دریایِ رنجِ نهفته در پشتِ آن لبخندِ ظریف، آگاه باشند. او به آرامش رسید، آرامشی که تنها در آن سوی سایه‌های درازِ شب می‌توانست بیابد. غریبه‌ای که تنهایی اش همراه او به آرامش ابدی رسید. و آنچنان که غم هایش را پشت پرده های آبی رنگ دروغ مستور می کرد خود نیز پشت پرده های آبی رنگ آسمان رنگ باخت.


یک غروبِ قریب که غبارِ خاکستریِ اندوه، مارا در خود حل میکند واژه ها متوطن خواهند ماند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید