محمد رضا حسینی
محمد رضا حسینی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

شعر نمیگویم…

پست قبلی رو که گذاشتم،رفتم یه نگاه به کتابخونه ام انداختم،البته کتابخوانه یه مشت فایل هایpdfیاhtmlبود ولی هرچی هست دنیای من اونجاست ،کتاب سید مهدی شجاعی رو دیدم،کتابی که اگر کاغذی بود الان ورق ورق شده بود هرچی میخوانمش با زهم اینروزا که میرسد نمی توانم چند صفحه از ان را نخوانم شاید فروشگاهی که به من نسخه الکترونیکش رو فروخته بود الان پشیمان باشد و بگوید که ای کاش میذاشتیم اشتراک بگیره بجای اینکه کتاب رو بگیره…البته اونوقت هایی که ازش کتاب رو خریدم بحث اشتراک نبود میون این کتاب های الکترونیکی فروش…

مخلص کلام؛تو پست قبلی چند کلمه نوشتم،خواستم ان هارا ادامه بدم…

هروقت شب های شهادت بر من میگذرد فکر میکنم که چه کسانی رو قراره تاریخ ازدست بده….تا ابد…

خیلی دلم به حال خودم میسوزه…

خیلی…

چون ته ته چیز هایی که از این بزرگان من دیدم یک مشت سیاهی روی سفیدی بود و تصورات و خیالات من از جنگاوری،شجاعت،کرم،بزرگواری،مهربانی و هزار چیز جور وا جور دیگه…

ولی بازهم احساس فقدان تو این شب ها بر من غالب میشه

احساس میکنم که یه چیزی رو قراره فردا از دست بدم ،نمیدونم کجای دلم هست و کدوم قسمتش اما جوری که قلبم چروکیده میشه نشان از این است که قسمتی بس مهم است

قسمتی که میدونم که قراره دوباره احساس کنم جای خالیش رو حالا یا سال بعد یا همین پیش پات چند روز جلوتر تو روز جمعه

ولی قرار دردش رو دوباره بکشم

در مقام وعض و نطق کردن نیستم،اصلا بلد نیستم اما بیایید یخوره دلمون به حال خودمون بسوزه…مهم نیس که از کجا باشی تو چه منطقه جغرافیایی باشی‌ و چه دینی رو به عنوان پیش زمینه فکریت قبول کردی فقط به همین که اون خانمی که تا خرده سالی بیش مادرش را ندید و همیشه تا مدت ها هراسان و در اضطرار اینکه پدرش از جنگ چگونه بر خواهد گشت و بعد از آن پدر و شوهرش …

اون خانمی که برای خیلی ها دعا میکرد…

اون خیلی ها خیلی ان را ناراحت کردند ولی برای ان ها بازهم ناراحتی را به جان خرید و بازهم به سمت جایی رفت که تکرار پیمان های پدرش را بکند تا شاید بازگردن

اصلا فارغ از همه چیز این بانو را باید محترم شمرد…

باید به عظمت زمین نه؟!بلکه زمان هم کرنش کند و با رخت بربستنش تاریک،سیاه و افسرده شود

شعر نمیگویم حرف های دلم است…

شعرکتاباحساس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید