مادر همان روز فرش را از قالیشویی گرفته بود .شستن فرش خیلی دردسر داشت .حتی جمع کردن آن فرش ۱۲ متری بزرگ هم خیلی سخت بود .
چند کارگر آن را جمع کردند و به سختی بردند و شستند و آوردند ! و حالا ترگل ورگل و تمیز و خوشبو در وسط سالن پهن شده بود و مادر با لذت نگاهش می کرد .همان فرش ۱۲ متری کاشان که هنوز هم نمی دانم ارزشش اندازه من بود یا نه !
هنوز سه روز تا عید باقی مانده بود و خانه شبیه میدان جنگ شده بود .هیچ چیز سر جایش نبود و همه جا مر طوب و نمدار و شسته شده بود . شاید باورتان نشود ولی هیچ جایی برای رد شدن و یا حتی نشستن پیدا نمی شد .
از دیوارها آب می چکید .مبل ها خیس بودند .تازه از خواب بیدار شده بودم و به شدت کلافه بودم .
رفتم یه فنجون قهوه درست کردم تا شاید با نوشیدنش یه کم حالم جا بیاید و خواب از سرم بپرد . قهوه به دست و با زحمت داشتم از میان وسایل رد می شدم که ناگهان پام به میز عسلی گیر کرد و کل قهوه روی فرش تازه شسته شده ریخت .
اول تو سرم زدم و از ترس اشک در چشمانم جمع شد ولی بعد به دور و بر نگاه کردم و وقتی دیدم کسی نیست یه کم خودم رو جمع و جور کردم .
دستپاچه دستمالی پیدا کردم و با استرس فراوان شروع به پاک کردن لکه ها کردم .مثل قاتلی که در حال پاک کردن آثار جرمه دستانم در حال لرزیدن بود .
ولی دیگر به شدت دیر شده بود .
فریاد مادرم در سالن پیچید که لک قهوه از رو فرش پاک نمیشه ! آخرین تصویری که از زندگی به یاد دارم دمپایی مادرم بود که رقص کنان چونان بومرنگ در هوا چرخید و چرخید و به سرم اصابت کرد !
متاسفانه الان در قبرستان هستم ولی اگر زمان به عقب بر می گشت حتما فرش مادرم را با بیمه آنلاین ازکی بیمه می کردم تا به قیمت جانم تمام نشود ! البته می دانم مادرم هم پشیمان است ...
#بسپرش_به_ازکی