راستش را که بخواهید،
در این مدت فهمیده ام که بسیاااار بچه پررو تر از آنی هستم که فکرش را میکردم.
مدت هاست که سگ دو زدن را (لفظ زیبایی نیست اما چنین است که میتواند احساس را انتقال دهد) زندگی میکنم و اگر سال ها پیش از من میپرسیدند، فکر میکردم خیلی زودتر از اینها دست میکشم. اما گویی زخم های ما، آنچنان که هر روز بر تن ما می نشینند، نمیمانند، و فقط ردی هر چند دردناک به جای میگذارند.
امروز، راه طولانی ای رفتم، با امید! و نا امیدانه و با حالتی که اگر کمی به آن بها میدادم به گریه تبدیل میشد (هرچند قطره اشک کوچکی بارید) بازگشتم.
اولین بارم نبود که چنین چیزی برایم پیش می آمد. عادت کرده ام اما گویی هر صبح که قدم بر آسمان بالای سرم میگذارد، مرا گول میزند و به قول خودمان خر میکند و با کمی خستگی ناشی از رد های باقی مانده از زخم های دردناک، باز روی پاهای زخمی و خسته ام، بیش از توانم می ایستم. بابا لنگ دراز عزیزم. باز، بیشتر برایت غر میزنم...